غریبه

( عشق جامه ایست که هر کس لیاقت پوشیدن ان را ندارد )

غریبه

( عشق جامه ایست که هر کس لیاقت پوشیدن ان را ندارد )

.چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد

زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست همه جای حیاط پر بود از آدمهائی که با یه دنیا آرزو و حاجت از راه دور و دراز زائر امام شده بودند.

خیلی شلوغ بود نتونستم داخل شم نگاهم به پنجره فولاد افتاد انگار یه نفر منو صدا میزد بی اختیار به سمتی که پیرمردی پسر معلولش را

که روی ویلچر نشانده بود رفتم پیرمرد اشک میریخت و زیر لب اقارو صدا میزد نگاهم به چهره جوان افتاد خدایا مانند قرص ماه زیبا بود

اما پاهایش که بعدا فهمیدم بر اثر یه تصادف توان حرکت را از دست داده بود جوان معصومانه و بی صدا چشم به پنجره فولاد دوخته بود

بغض داشت اینو از لرزش لبهایش میشد فهمید اما ساکت بود بر خلاف خیلی از کسانی که فریاد میزدند و می گریستن او همچنان ارام بود

فراموشم شده بود برم جلو و برای خودم عرض حاجت کنم فراموشم شده بود که سالها انتظار این روزو داشتم که بیام و با آقا حرف بزنم

به پیرمرد و پسرش نگاه میکردم پشت چهره اروم پسر غوغای فریاد بود در یه لحظه دیدم از گوشه چشمانش سیل اشک روانه شد بغض پسر

شکسته شده بود و داشت گریه میکرد به خودم اومدم دیدم منم دارم گریه میکنم بدون اینکه بفهمم برای چی اما اشکهای پسر منو به گریستن وا داشته بود

دلم میخواست بدونم برای چی اینگونه اشک میریزد اما با خودم گفتم خوب معلومه برای شفای پاهای معلولش اما این جواب برام کافی نبود

احساس میکردم پسر غمی بزرگتر از اونچه من فکر میکنم در دل داره غمی که نمیدونستم چیه خواستم از پیرمرد سوال کنم اما دیدم غرق در

دعا خواندن و ذکر برای فرزندش هست با اینکه میدونستم شاید این کار من اسمش دخالت باشه انتظار هر گونه عکس العملی و از جانب پیرمردو

پسرش داشتم اما یه ندائی در دلم بود که منو به سوی اونا و دانستن راز دلشون سوق میداد در همین فکر بودم که پیرمرد صدام کرد و گفت دخترم چیزی شده؟

منکه حسابی غرق در افکارم شده بودم بی آنکه متوجه باشم به پسر خیره شدم و اشک میریزم با حالتی از ترس به خودم اومدم و گفتم بله با من بودین؟

پیرمرد که متوجه ترس من شده بود گفت نترس دخترم چیزی شده که اینگونه اشک میریزی؟ انگار خدا ندای دلمو شنیده بود و خود پیرمرد سر صحبت

با من باز کرد گفتم نه راستش من برای خودم گریه نمی کنم حقیقتش .. بعد به پسر جوان اشاره کردم منو پیرمرد کمی از پسر جوان فاصله گرفتیم

انگار پیرمرد میخواست بهم حرفی بزنه که نمیخواست پسرش متوجه بشه بعد گفت چرا برای پسرم گریه کردی؟ گفتم آقا حقیقتش این جوان جای

برادری بسیار زیبا هستن و من وقتی دیدم از پا معلولن دلم واقعا سوخت اما بیشتر برای اینکه میدیدم آرام و بی صدا اشک میریزن بدون اینکه فریاد بزنن

و از آقا شفا بخوان این چیزا باعث شد که من بی اختیار اشک بریزم پیرمرد نگاهشو از من به پسرش دوخت و بعد آهی کشید و به من نگاه کرد

اولش ترسیدم شاید کار اشتباهی کردم و الان مورد خشم پیرمرد قرار میگیرم برای همین بلافاصله بابت نگاهم و گریستنم عذر خواستم اما پیرمرد لبخندی زد

در حالی که چشمانش لبریز اشک شده بود رو به من کرد و گفت : نه دخترم تو کار اشتباهی نکردی تو قلب مهربانی داری برای همینم به جای اینکه برای

خودت و حاجت دلت اشک بریزی برای پاهای فرزند من گریستی من خوشحالم که هنوز آدمهائی پیدا میشن که جز خودشون به کسان دیگر هم فکر کنن

این صحبتای پیرمرد باعث شد دلم آروم بگیره نفس راحتی کشیدم پیرمرد ادامه داد اما دخترم پسرم برای شفای پاهای خودش اینجا نیامده

در حالی که حسابی جا خورده بودم پرسیدم پس برای چه اینطور اشک میریزد؟ پیرمرد ادامه داد: برای نامزدش حسابی کنجکاو شده بودم با اشتیاق بیشتری

منتظر شنیدن حرفای پیرمرد بودم اما پیرمرد گفت الان نمیتونه حرفی بزنه و میترسه پسرش ناراحت بشه اما من اصرار کردم که میخوام بدونم برای لحظه ای

از اصرار خودم خجالت کشیدم اما پیرمرد که متوجه شد خنده ای آروم کرد و گفت باشه دخترم ما به خواسته پسرم اینجا میمونیم تا آقا نظر کنه بلکه

حاجت پسرم برآورده بشه تو برو زیارتتو بکن حیفه تا اینجا اومده باشی و بی نصیب از زیارت اقا بخواهی به پر حرفی های من گوش بدی

من که انگار دنیا رو بهم داده بودن با خوشحالی از پیرمرد تشکر کردم و گفتم پس من میرم و وقتی اومدم شما هم به قولتون وفا کنید

پیرمرد لبخندی زد و با تکان سر حرفمو قبول کرد منکه بعد سالها به زیارت اومده بودم همه چی فراموشم شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم

اما با راهنمائی خادمین اقا به زیارت و خواندن دعا پرداختم خدارو شکر در زندگی چیزی کم نداشتم و بیمار و رنجوری هم نداشتم که برای شفا امده باشم

من فقط و فقط برای زیارت و تشکر از اقا امده بودم تنها بعد سالها برام خیلی سخت بود اما این نذری بود که خودم کرده بودم و باید ادا میکردم همیشه دوست داشتم

اگه روزی به حاجت دلم رسیدم برای یکبارم که شده تنها این راهو بیام تا تنها با آقا صحبت کنم نمیدونم چرا شاید برای اینکه همیشه یه نفر در کنارم بود و منو

راهنمائی میکرد که کجا برم و چه باید بکنم اما میخواستم خودم رو پای خودم و با اراده خودم به پابوسی بیام و کسی مجبورم نکنه شاید به همین خاطر چنین نذری کردم

اما برام سخت بود و در عین حال لذت بخش وقتی رفتم زیارت آقا فقط یاد اون جوان و سیل اشکهایش بودم نمیدونستم در دلش چی میگذرد اما از آقا خواستم حاجت

دلشو بده و خوشحالش کنه بعد برای سلامتی خانواده خوبم که همیشه همراهم بودن دعا کردم در یه آن دیدم همه با عجز و زاری به اقا التماس میکنن به خودم گفتم

خدارو صد ها بار شکر که از همه نعمات برخوردارم و برای همین برای همه اون آدما دعا کردم و از آقا به خاطر اینکه یه روزی از روزا حاجت دل دو عاشق

وبرآورده کرده بود تشکر کنم دو عاشقی که اقا امام رضا اونارو به هم رسونده بود اونم بعد تحمل سختیهای روزگار خیلی کوتاه از خودم گفتم و بعد دوباره یاد

اون جوان افتادم از اقا خواستم کمکم کنه تا حداقل سنگ صبور دردهای دلشان شوم درست مثل ایام مجردی که سنگ صبور خانواده بودم

زیارتم که تمام شد با عجله رفتم دم پنجره فولاد خیلی شلوغ بود در یه ان احساس کردم پیرمردو جوان رفتند ناراحت شدم اما صدائی منو متوجه خودش ساخت

برگشتم دیدم پیرمرد منو صدا میزنه با خوشحالی به سویش دویدم پسر جوان در حالی که اشک میریخت آرامو آهسته فقط به پنجره فولاد خیره شده بود.

منو پیرمرد رفتیم در گوشه دیگر از حیاط و از جوان فاصله گرفتیم اما طوری که از دیدمان خارج نبود پیرمرد شروع کرد به گفتن زندگینامه فرزندش

و من مانند خبرنگارا با دقت تمام گوش میدادم شاید اگر امکانش بود در همان لحظه نوت برداری هم میکردم زندگی سختی داشتیم بعد فوت مادر سعید

تنها و بیکس شدم هیچ یارو یاوری در زندگی نداشتم برای سعید هم مادر بودم هم پدر با کارگری اونو بزرگ کردم و فرستادم دانشگاه ادامه تحصیل بده

الحق پسر سختکوشی بود بعد دانشگاه و سربازی با پشتکاری که داشت توانست در یه شرکت ساختمانی استخدام بشه با علاقه ای که به کار نشان میداد

و صداقت و درستی که در کار داشت باعث شد رییس شرکت سعید و به عنوان مدیر عامل انتخاب کنه به این ترتیب پله های ترقی و پیشرفت و یکی پس از دیگری

طی میکرد با دیدن سعید در اوج موفقیت خوشحال میشدم و احساس میکردم خدا پاداش تحمل سختیهای زندگی را به من داده سعید روز به روز جوان شایسته تر

و زیباتری میشد ارزوی دیدنش در لباس دامادی آخرین آرزوی من بود و بعد آن شاید پوشیدن لباس آخرت برایم دشوار نبود اون روز که سعید گفت قصد ازدواج

با منشی شرکتو داره ناراحت شدم برای لحظه ای غرور منو در بر گرفت و گفتم با منشی سعید جان لیاقت تو بالاتر هست اما سعید حرفی زد که تمام بدنم

را به لرزه انداخت گفت پدر فراموش کردین ما چه بودیم ما هم روزگاری از مقام منشی بالاتر را هم تصور نمیکردیم خداوند خواست و ما اکنون در این جایگاه هستیم ما نباید

حرف سعیدو قطع کردم وگفتم بسه پسرم متوجه شدم بعد اونو در آغوش گرفتم و گریستم گفتم درسته پسرم من اشتباه کردم خدایا شکرت که چنین جوان شایسته ای

که خودش را به مال دنیا نمیبازد به من عطا کردی بعداز سعید خواستم در رابطه با اون دختر که کی هست و چطور اخلاقی دارد صحبت کند

گفت اسمش مریمه یه دختر از یه خانواده فقیر که فقط یه پدر دارد و تمام خانواده اش را در یه تصادف از دست داده بی اختیار یاد مادر سعید و ایام تنهائی خودمو سعید افتادم

سعید ادامه داد دختر خوب و نجیبی هست در این مدت همه جوره نظارت داشتم و چیزی که اعتقادمو نسبت به مریم خدشه دار کنه ندیدم

سعید ازم خواست تا به خواستگاری مریم بریم و من با خوشحالی تمام استقبال کردم و از همه مهمتر خودم را در چهارچوب براورده شدن ارزویم که داماد کردن سعید بود میدیدم

روز خواستگاری منو سعید حسابی خوش تیپ کردیم با گل و شیرینی رفتیم خواستگاری اخه اخلاق سعید که روی سر و وضعش وسواس داشت رو منم تاثیر گذاشته بود

خانه مریم در یکی از محله های پائین شهر بود جائی که ما قبلا بودیم تمام کوچه ها منو یاد ایام بدبختی و تنهائی هایمان میانداخت

سعیدو که خوشحال میدیدم خوشحالو راضی قدم بر میداشتم خانه ای محقر اما با صفا پدرو دختر مهربان و دوست داشتنی بودند به حدی که در همان جلسه اول

با پدرش رفیق شدم سعید و مریم حرفاشئنو به هم زدن و خلاصه قرار شد با هم ازدواج کنن روز موعود فرا رسید همه چی برای جشن و برپائی مجلل ترین عروسی فراهم بود

سعید رفت دنبال مریم تا اونو از آرایشگاه بیاره تا عقد بشن منو پدر مریم هم میزبان مهمانها بودیم برای لحظه ای دیدم چشمان پدر مریم از اشک لبریز شده.

دست روی شانه اش زدم و گفتم چی شده رفیق دلتنگ دخترت شدی حالا بذار بره بعد لبخندی زد و گفت مریم از حالا به بعد دختر شما هست و من

گفتم خوب اینکه درست امامنظور اصلیت چیه حرف دلتو بزن اتفاقی افتاده؟؟؟؟ پدر مریم حرفی زد که من داغون شدم

اون از بیماری خودش که چند صباحی بیشتر زنده نمیمونه حرف زد پدر مریم سرطان خون داشت و امیدی به زنده ماندنش نبود دکترا گفته بودند شاید چند ماه شایدم چند هفته

پدر مریم اون شب مریم و به من و پسرم سپرد و گفت ازش مراقبت کنید گفت که با چه خون جگری مریم و بزرگ کرده

منم لبخندی با بغض زدم و گفتم بیخیال رفیق عمر دست خداونده این دکترا عادت کردن همه چیو بزرگ جلوه بدن تو پدر مریمی خودت هم موظفی مراقبش باشی فهمیدی؟

اما پدر مریم حال درستی نداشت ازم قول خواست گفت قول بده از مریم مراقبت کنی منم گفتم باشه باشه باشه حالا راضی شدی بیا بریم به مهمانها برسیم که الان

عروس و داماد میان و خوب نیست مریم چشمان پدرشو اشکالود ببینه در حالی که چشم انتظار سعید و مریم بودیم روزگار صفحه ای از زندگی را که غم بود و

دلواپسی در برابر دیدگاننمان باز کردتلفن زنگ خورد در همان لحظه احساس بدی کردم و دلشوره گرفتم با ترس و لرز گوشی تلفنو برداشتم

الو منزل آقای تقوائی .. من از بیمارستان تماس میگیرم دیگه هیچی نفهمیدم اتاق دور سرم چرخید وقتی سعید و مریم از آرایشگاه به سمت خانه میامدن

در راه با کامیونی که راننده اش مست بود تصادف میکنن سعید از ناحیه پا دچار ناراحتی شده بود ولی مریم بیهوش و خون آلود بود

پدر مریم که حال درستی نداشت با شنیدن این خبر سکته کرد و اونو به بیمارستان منتقل کردن مریم هم بعد یه عمل جراحی سخت در کما بود و دکترا امیدی به زنده ماندنش نداشتن

سعید از هر دو پا فلج شده بود اما نداشتن پا برای سعید راحت تر از نداشتن مریم بود پدر مریم که تاب دیدن دخترشو در آن وضعیت نداشت زودتر از

آنچه دکترا تخمین زده بودن با دنیا خداحافظی کرد اما در آخرین نفسهایش مریمو به من و سعید سپرد و گفت مریمو نجات بدین اون حق زندگی و خوشبخت شدن را دارد مریمو نجات بدین

در همان مدت کوتاه من ده سال پیر شدم دیدن پسرم روی صندلی چرخ دار دیدن دختری که قرار بود عروسم باشه و دخترم نیز شده بوددر چنان حالی که بیهوش

چون فرشته ها روی تخت خوابیده بود عذابم میداد سعید توجه ای به پاهاش نداشت فقط به مریم نگاه میکرد و اشک میریخت

پیرمرد شروع به گریستن کرد و من پابه پای حرفای پیرمرد گریه میکردم با بغض گفتم و در آخر آقا سعید طبیب دل دردمندارو برای درمان عزیزترین کس زندگیش پیدا کرد و حالا اومده

تا این طبیب دلسوز گل باغ زندگیشو از طوفان درد و رنج نجات بده پیرمرد گفت آره دخترم روزی که سعید بالا سر مریم اشک میریخت و ازش التماس میکرد که ترکش نکنه

از گردن مریم چیزی افتاد رو زمین وقتی سعید خم شد که ببینه چی بوده بلند بلند گریه کرد طوری که در آنهمه مدت اینطور گریستنش را ندیده بودم

پلاکی از طلا که روی ان نوشته شده بود امام رضا همون لحظه سعید شتابزده و با اشک ازم خواست که بیائیم اینجا و شفای مریم و از خود اقا بطلبیم

دیگه اشک امانمو بریده بود نمیتوانستم حرفی بزنم به اینهمه احساس پاک قبطه میخوردم اما از ته دل غمگین بودم برای سعید برای مریم برای خوشبختیشون

که داشت از دست میرفت برای زندگیشون که داشت خراب میشد اونم به خاطر که راننده مست که همه چیزو خراب کرده بود

در دلم به همه بدو بیراه میگفتم چون دلم واقعا برای سعید و مریم میسوخت پیرمرد سرش را مابین دستانش گرفته بود و میگریست

صدای همهمه ای مارو به خودمان آورد سعید را فراموش کرده بودیم خدایا چه اتفاقی افتاده اونجا دم پنجره فولاد چه خبر شده خدایا پس سعید کجاس؟

پیرمرد با عجله دوید طوری که به زمین خورد اما با کمک من دوباره بلند شد و به سمت پسرش دوید نمیدانستم چه کنم خیلی شلوغ شده بود نمیتوانستم سعیدو پیدا کنم

خدایا چه بلائی سرش آمده بود دیدم سعید از روی صندلی افتاده و دستانش را به پنجره گرفته و فریاد میزنه آقا دیگه نمیتونم تورا به خدا شما بیائید شما بیائید

انگار کسیو صدا میزد انگار التماس گرفتن چیزیو از آقا میکرد هیچکس نمی فهمید سعید از چی داره حرف میزنه اما تلاش سعید برای ایستادن روی پاهاش همه مارو به وجد آورده بود

پیرمرد به پسرش کمک میکرد انگار سعید داشت روی پاهای خودش می ایستاد همه فریاد میزدن من سعی میکردم جمعیت و از دور سعید و پدرش دور کنم که سعید اسیب نبینه

خدایا باور نمیکردم اما اون ایستاده بود و فریاد میزد گرفتم گرفتم اما اون از چی حرف میزد؟؟؟ خدایا باور نمیکردم اما سعید شفا پیدا کرده بود وقتی سعید به خودش اومد باور

نمیکرد روی پاهای خودش ایستاده منو پیرمرد سعید و از جمعیت دور کردیم خادمین آقا کمکمون کردن تا اسیبی نبینیم به اتاقکی که مخصوص خادم آقا بود رفتیم

سعید گفت میتونم یه تلفن بزنم و خادم با مهربانی گفت البته منو پیرمرد از سکوت سعید تعجب میکردیم سعید باز هم پاهایش را نمیدید اون دنبال دیدن کس دیگری بود

الو بیمارستان. میخواستم حال مریضمون و بپرسم خانوم مریم مولائی و بعد سعید فریاد زد خدایا شکرت خدایا شکرت

بعد دوان دوان به حیاط حرم رفت و رو به امام رضا گفت آقا یه دنیا ممنونم آقا ممنونم سعید مینشست و بلند میشد مینشست و زمین و میبوسید و از اقا تشکر میکرد

من و پیرمرد رفتیم کنار سعید و سعید بدون اینکه از من که کی هستم و اونجا چه میکنم حرفی بزنه گفت بابا میدونی چی شد؟ پیرمرد گریه میکرد با تکان سر فهماند که

نه سعید میخندید از ته دل بلند بلند گفت آقا بهم گفت میخوائی شفای مریم بگیری؟ گفتم بله مولای من گفت خوب بیا بگیر تو دستمه بلند شو از دستم بگیر

اما من هر چی خودمو به جلو خم میکرده دستان مبارک و نورانی اقا بالاتر میرفت و من برای گرفتن دست آقا و شفای مریم از صندلی جدا میشدم اما درد داشتم

اما آقا میگفت باید خودت بیائی و من جلو نمیام نمیدانم چرا در ان لحظه کسی دور و برمان نبود فقط من بودم و اقا خواب بود یا بیداری اما واقعی بود

من آقا رو دیدم آقا برگه شفای مریم و در دست داشت و من گرفتم اشکهایم بند نمی آمد خدارو شکر میکردم به گنبد زرین نگاه کردم آقا جون ممنونم آقا جون واقعا ممنونم

بعد به سعید و نگاه پر از شوقش نگاه کردم و گفتم آقا سعید خیلی خوشحالم که امام رضا بهمه ثابت کرد طبیب حاذقی هست سعید که تا اون لحظه منو ندیده بود و

اطلاعی از حرفای منو پدرش نداشت با تعجب به من نگاه کرد و گفت شما؟ خنده ای کردم و گفتم یه آدم فضول پیرمرد لبخندی زد و گفت این چه حرفیه دخترم

سعید جان بعدا برات تعریف میکنم حسابی خوشحال شده بودم انگار این من بودم که حاجتمو گرفته بودم خواستم خداحافظی کنم که پیرمرد صدام زدو گفت

دخترم میتونم شماره یا آدرسی ازت داشته باشم ؟ گفتم البته اما میتونم بپرسم چرا؟ گفت یعنی عروسی برادرت نمیخوایی شرکت کنی؟ با خوشحالی گفتم چراکه نه حتما

البته ما دو نفریم منظورم شوهرم هست اشکالی که نداره؟ پیرمرد خند ه ای کرده گفت شما با همه فامیلاتون دعوتین مگه نه سعید؟ طفلی سعید که از همه جا بیخبر بود

با تعجب منو نگاه میکرد و گفت: چی؟ آهان بله بله دعوتین همتون دعوتین منو پیرمرد از حالت سعید حسابی خندمون گرفته بود هیچوقت فراموش نمیکنم لحظه ایوکه

چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست.

سعید هم شفای خودش را گرفته بود وهم شفای مریم شریک زندگیش را آقا شفای هردوی اونارو با کرامت تمام داده بود.

صورتم خیس اشک بود نگاهی به محمد همسرم انداختم باورم نمیشداما اون هم داشت گریه میکرد آقا جون منتظرمون باش که داریم میائیم اما اینبار با هم نه تنها

از مهرنوش کیانی شاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد