غریبه

( عشق جامه ایست که هر کس لیاقت پوشیدن ان را ندارد )

غریبه

( عشق جامه ایست که هر کس لیاقت پوشیدن ان را ندارد )

 

.چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد

زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست همه جای حیاط پر بود از آدمهائی که با یه دنیا آرزو و حاجت از راه دور و دراز زائر امام شده بودند.

خیلی شلوغ بود نتونستم داخل شم نگاهم به پنجره فولاد افتاد انگار یه نفر منو صدا میزد بی اختیار به سمتی که پیرمردی پسر معلولش را

که روی ویلچر نشانده بود رفتم پیرمرد اشک میریخت و زیر لب اقارو صدا میزد نگاهم به چهره جوان افتاد خدایا مانند قرص ماه زیبا بود

اما پاهایش که بعدا فهمیدم بر اثر یه تصادف توان حرکت را از دست داده بود جوان معصومانه و بی صدا چشم به پنجره فولاد دوخته بود

بغض داشت اینو از لرزش لبهایش میشد فهمید اما ساکت بود بر خلاف خیلی از کسانی که فریاد میزدند و می گریستن او همچنان ارام بود

فراموشم شده بود برم جلو و برای خودم عرض حاجت کنم فراموشم شده بود که سالها انتظار این روزو داشتم که بیام و با آقا حرف بزنم

به پیرمرد و پسرش نگاه میکردم پشت چهره اروم پسر غوغای فریاد بود در یه لحظه دیدم از گوشه چشمانش سیل اشک روانه شد بغض پسر

شکسته شده بود و داشت گریه میکرد به خودم اومدم دیدم منم دارم گریه میکنم بدون اینکه بفهمم برای چی اما اشکهای پسر منو به گریستن وا داشته بود

دلم میخواست بدونم برای چی اینگونه اشک میریزد اما با خودم گفتم خوب معلومه برای شفای پاهای معلولش اما این جواب برام کافی نبود

احساس میکردم پسر غمی بزرگتر از اونچه من فکر میکنم در دل داره غمی که نمیدونستم چیه خواستم از پیرمرد سوال کنم اما دیدم غرق در

دعا خواندن و ذکر برای فرزندش هست با اینکه میدونستم شاید این کار من اسمش دخالت باشه انتظار هر گونه عکس العملی و از جانب پیرمردو

پسرش داشتم اما یه ندائی در دلم بود که منو به سوی اونا و دانستن راز دلشون سوق میداد در همین فکر بودم که پیرمرد صدام کرد و گفت دخترم چیزی شده؟

منکه حسابی غرق در افکارم شده بودم بی آنکه متوجه باشم به پسر خیره شدم و اشک میریزم با حالتی از ترس به خودم اومدم و گفتم بله با من بودین؟

پیرمرد که متوجه ترس من شده بود گفت نترس دخترم چیزی شده که اینگونه اشک میریزی؟ انگار خدا ندای دلمو شنیده بود و خود پیرمرد سر صحبت

با من باز کرد گفتم نه راستش من برای خودم گریه نمی کنم حقیقتش .. بعد به پسر جوان اشاره کردم منو پیرمرد کمی از پسر جوان فاصله گرفتیم

انگار پیرمرد میخواست بهم حرفی بزنه که نمیخواست پسرش متوجه بشه بعد گفت چرا برای پسرم گریه کردی؟ گفتم آقا حقیقتش این جوان جای

برادری بسیار زیبا هستن و من وقتی دیدم از پا معلولن دلم واقعا سوخت اما بیشتر برای اینکه میدیدم آرام و بی صدا اشک میریزن بدون اینکه فریاد بزنن

و از آقا شفا بخوان این چیزا باعث شد که من بی اختیار اشک بریزم پیرمرد نگاهشو از من به پسرش دوخت و بعد آهی کشید و به من نگاه کرد

اولش ترسیدم شاید کار اشتباهی کردم و الان مورد خشم پیرمرد قرار میگیرم برای همین بلافاصله بابت نگاهم و گریستنم عذر خواستم اما پیرمرد لبخندی زد

در حالی که چشمانش لبریز اشک شده بود رو به من کرد و گفت : نه دخترم تو کار اشتباهی نکردی تو قلب مهربانی داری برای همینم به جای اینکه برای

خودت و حاجت دلت اشک بریزی برای پاهای فرزند من گریستی من خوشحالم که هنوز آدمهائی پیدا میشن که جز خودشون به کسان دیگر هم فکر کنن

این صحبتای پیرمرد باعث شد دلم آروم بگیره نفس راحتی کشیدم پیرمرد ادامه داد اما دخترم پسرم برای شفای پاهای خودش اینجا نیامده

در حالی که حسابی جا خورده بودم پرسیدم پس برای چه اینطور اشک میریزد؟ پیرمرد ادامه داد: برای نامزدش حسابی کنجکاو شده بودم با اشتیاق بیشتری

منتظر شنیدن حرفای پیرمرد بودم اما پیرمرد گفت الان نمیتونه حرفی بزنه و میترسه پسرش ناراحت بشه اما من اصرار کردم که میخوام بدونم برای لحظه ای

از اصرار خودم خجالت کشیدم اما پیرمرد که متوجه شد خنده ای آروم کرد و گفت باشه دخترم ما به خواسته پسرم اینجا میمونیم تا آقا نظر کنه بلکه

حاجت پسرم برآورده بشه تو برو زیارتتو بکن حیفه تا اینجا اومده باشی و بی نصیب از زیارت اقا بخواهی به پر حرفی های من گوش بدی

من که انگار دنیا رو بهم داده بودن با خوشحالی از پیرمرد تشکر کردم و گفتم پس من میرم و وقتی اومدم شما هم به قولتون وفا کنید

پیرمرد لبخندی زد و با تکان سر حرفمو قبول کرد منکه بعد سالها به زیارت اومده بودم همه چی فراموشم شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم

اما با راهنمائی خادمین اقا به زیارت و خواندن دعا پرداختم خدارو شکر در زندگی چیزی کم نداشتم و بیمار و رنجوری هم نداشتم که برای شفا امده باشم

من فقط و فقط برای زیارت و تشکر از اقا امده بودم تنها بعد سالها برام خیلی سخت بود اما این نذری بود که خودم کرده بودم و باید ادا میکردم همیشه دوست داشتم

اگه روزی به حاجت دلم رسیدم برای یکبارم که شده تنها این راهو بیام تا تنها با آقا صحبت کنم نمیدونم چرا شاید برای اینکه همیشه یه نفر در کنارم بود و منو

راهنمائی میکرد که کجا برم و چه باید بکنم اما میخواستم خودم رو پای خودم و با اراده خودم به پابوسی بیام و کسی مجبورم نکنه شاید به همین خاطر چنین نذری کردم

اما برام سخت بود و در عین حال لذت بخش وقتی رفتم زیارت آقا فقط یاد اون جوان و سیل اشکهایش بودم نمیدونستم در دلش چی میگذرد اما از آقا خواستم حاجت

دلشو بده و خوشحالش کنه بعد برای سلامتی خانواده خوبم که همیشه همراهم بودن دعا کردم در یه آن دیدم همه با عجز و زاری به اقا التماس میکنن به خودم گفتم

خدارو صد ها بار شکر که از همه نعمات برخوردارم و برای همین برای همه اون آدما دعا کردم و از آقا به خاطر اینکه یه روزی از روزا حاجت دل دو عاشق

وبرآورده کرده بود تشکر کنم دو عاشقی که اقا امام رضا اونارو به هم رسونده بود اونم بعد تحمل سختیهای روزگار خیلی کوتاه از خودم گفتم و بعد دوباره یاد

اون جوان افتادم از اقا خواستم کمکم کنه تا حداقل سنگ صبور دردهای دلشان شوم درست مثل ایام مجردی که سنگ صبور خانواده بودم

زیارتم که تمام شد با عجله رفتم دم پنجره فولاد خیلی شلوغ بود در یه ان احساس کردم پیرمردو جوان رفتند ناراحت شدم اما صدائی منو متوجه خودش ساخت

برگشتم دیدم پیرمرد منو صدا میزنه با خوشحالی به سویش دویدم پسر جوان در حالی که اشک میریخت آرامو آهسته فقط به پنجره فولاد خیره شده بود.

منو پیرمرد رفتیم در گوشه دیگر از حیاط و از جوان فاصله گرفتیم اما طوری که از دیدمان خارج نبود پیرمرد شروع کرد به گفتن زندگینامه فرزندش

و من مانند خبرنگارا با دقت تمام گوش میدادم شاید اگر امکانش بود در همان لحظه نوت برداری هم میکردم زندگی سختی داشتیم بعد فوت مادر سعید

تنها و بیکس شدم هیچ یارو یاوری در زندگی نداشتم برای سعید هم مادر بودم هم پدر با کارگری اونو بزرگ کردم و فرستادم دانشگاه ادامه تحصیل بده

الحق پسر سختکوشی بود بعد دانشگاه و سربازی با پشتکاری که داشت توانست در یه شرکت ساختمانی استخدام بشه با علاقه ای که به کار نشان میداد

و صداقت و درستی که در کار داشت باعث شد رییس شرکت سعید و به عنوان مدیر عامل انتخاب کنه به این ترتیب پله های ترقی و پیشرفت و یکی پس از دیگری

طی میکرد با دیدن سعید در اوج موفقیت خوشحال میشدم و احساس میکردم خدا پاداش تحمل سختیهای زندگی را به من داده سعید روز به روز جوان شایسته تر

و زیباتری میشد ارزوی دیدنش در لباس دامادی آخرین آرزوی من بود و بعد آن شاید پوشیدن لباس آخرت برایم دشوار نبود اون روز که سعید گفت قصد ازدواج

با منشی شرکتو داره ناراحت شدم برای لحظه ای غرور منو در بر گرفت و گفتم با منشی سعید جان لیاقت تو بالاتر هست اما سعید حرفی زد که تمام بدنم

را به لرزه انداخت گفت پدر فراموش کردین ما چه بودیم ما هم روزگاری از مقام منشی بالاتر را هم تصور نمیکردیم خداوند خواست و ما اکنون در این جایگاه هستیم ما نباید

حرف سعیدو قطع کردم وگفتم بسه پسرم متوجه شدم بعد اونو در آغوش گرفتم و گریستم گفتم درسته پسرم من اشتباه کردم خدایا شکرت که چنین جوان شایسته ای

که خودش را به مال دنیا نمیبازد به من عطا کردی بعداز سعید خواستم در رابطه با اون دختر که کی هست و چطور اخلاقی دارد صحبت کند

گفت اسمش مریمه یه دختر از یه خانواده فقیر که فقط یه پدر دارد و تمام خانواده اش را در یه تصادف از دست داده بی اختیار یاد مادر سعید و ایام تنهائی خودمو سعید افتادم

سعید ادامه داد دختر خوب و نجیبی هست در این مدت همه جوره نظارت داشتم و چیزی که اعتقادمو نسبت به مریم خدشه دار کنه ندیدم

سعید ازم خواست تا به خواستگاری مریم بریم و من با خوشحالی تمام استقبال کردم و از همه مهمتر خودم را در چهارچوب براورده شدن ارزویم که داماد کردن سعید بود میدیدم

روز خواستگاری منو سعید حسابی خوش تیپ کردیم با گل و شیرینی رفتیم خواستگاری اخه اخلاق سعید که روی سر و وضعش وسواس داشت رو منم تاثیر گذاشته بود

خانه مریم در یکی از محله های پائین شهر بود جائی که ما قبلا بودیم تمام کوچه ها منو یاد ایام بدبختی و تنهائی هایمان میانداخت

سعیدو که خوشحال میدیدم خوشحالو راضی قدم بر میداشتم خانه ای محقر اما با صفا پدرو دختر مهربان و دوست داشتنی بودند به حدی که در همان جلسه اول

با پدرش رفیق شدم سعید و مریم حرفاشئنو به هم زدن و خلاصه قرار شد با هم ازدواج کنن روز موعود فرا رسید همه چی برای جشن و برپائی مجلل ترین عروسی فراهم بود

سعید رفت دنبال مریم تا اونو از آرایشگاه بیاره تا عقد بشن منو پدر مریم هم میزبان مهمانها بودیم برای لحظه ای دیدم چشمان پدر مریم از اشک لبریز شده.

دست روی شانه اش زدم و گفتم چی شده رفیق دلتنگ دخترت شدی حالا بذار بره بعد لبخندی زد و گفت مریم از حالا به بعد دختر شما هست و من

گفتم خوب اینکه درست امامنظور اصلیت چیه حرف دلتو بزن اتفاقی افتاده؟؟؟؟ پدر مریم حرفی زد که من داغون شدم

اون از بیماری خودش که چند صباحی بیشتر زنده نمیمونه حرف زد پدر مریم سرطان خون داشت و امیدی به زنده ماندنش نبود دکترا گفته بودند شاید چند ماه شایدم چند هفته

پدر مریم اون شب مریم و به من و پسرم سپرد و گفت ازش مراقبت کنید گفت که با چه خون جگری مریم و بزرگ کرده

منم لبخندی با بغض زدم و گفتم بیخیال رفیق عمر دست خداونده این دکترا عادت کردن همه چیو بزرگ جلوه بدن تو پدر مریمی خودت هم موظفی مراقبش باشی فهمیدی؟

اما پدر مریم حال درستی نداشت ازم قول خواست گفت قول بده از مریم مراقبت کنی منم گفتم باشه باشه باشه حالا راضی شدی بیا بریم به مهمانها برسیم که الان

عروس و داماد میان و خوب نیست مریم چشمان پدرشو اشکالود ببینه در حالی که چشم انتظار سعید و مریم بودیم روزگار صفحه ای از زندگی را که غم بود و

دلواپسی در برابر دیدگاننمان باز کردتلفن زنگ خورد در همان لحظه احساس بدی کردم و دلشوره گرفتم با ترس و لرز گوشی تلفنو برداشتم

الو منزل آقای تقوائی .. من از بیمارستان تماس میگیرم دیگه هیچی نفهمیدم اتاق دور سرم چرخید وقتی سعید و مریم از آرایشگاه به سمت خانه میامدن

در راه با کامیونی که راننده اش مست بود تصادف میکنن سعید از ناحیه پا دچار ناراحتی شده بود ولی مریم بیهوش و خون آلود بود

پدر مریم که حال درستی نداشت با شنیدن این خبر سکته کرد و اونو به بیمارستان منتقل کردن مریم هم بعد یه عمل جراحی سخت در کما بود و دکترا امیدی به زنده ماندنش نداشتن

سعید از هر دو پا فلج شده بود اما نداشتن پا برای سعید راحت تر از نداشتن مریم بود پدر مریم که تاب دیدن دخترشو در آن وضعیت نداشت زودتر از

آنچه دکترا تخمین زده بودن با دنیا خداحافظی کرد اما در آخرین نفسهایش مریمو به من و سعید سپرد و گفت مریمو نجات بدین اون حق زندگی و خوشبخت شدن را دارد مریمو نجات بدین

در همان مدت کوتاه من ده سال پیر شدم دیدن پسرم روی صندلی چرخ دار دیدن دختری که قرار بود عروسم باشه و دخترم نیز شده بوددر چنان حالی که بیهوش

چون فرشته ها روی تخت خوابیده بود عذابم میداد سعید توجه ای به پاهاش نداشت فقط به مریم نگاه میکرد و اشک میریخت

پیرمرد شروع به گریستن کرد و من پابه پای حرفای پیرمرد گریه میکردم با بغض گفتم و در آخر آقا سعید طبیب دل دردمندارو برای درمان عزیزترین کس زندگیش پیدا کرد و حالا اومده

تا این طبیب دلسوز گل باغ زندگیشو از طوفان درد و رنج نجات بده پیرمرد گفت آره دخترم روزی که سعید بالا سر مریم اشک میریخت و ازش التماس میکرد که ترکش نکنه

از گردن مریم چیزی افتاد رو زمین وقتی سعید خم شد که ببینه چی بوده بلند بلند گریه کرد طوری که در آنهمه مدت اینطور گریستنش را ندیده بودم

پلاکی از طلا که روی ان نوشته شده بود امام رضا همون لحظه سعید شتابزده و با اشک ازم خواست که بیائیم اینجا و شفای مریم و از خود اقا بطلبیم

دیگه اشک امانمو بریده بود نمیتوانستم حرفی بزنم به اینهمه احساس پاک قبطه میخوردم اما از ته دل غمگین بودم برای سعید برای مریم برای خوشبختیشون

که داشت از دست میرفت برای زندگیشون که داشت خراب میشد اونم به خاطر که راننده مست که همه چیزو خراب کرده بود

در دلم به همه بدو بیراه میگفتم چون دلم واقعا برای سعید و مریم میسوخت پیرمرد سرش را مابین دستانش گرفته بود و میگریست

صدای همهمه ای مارو به خودمان آورد سعید را فراموش کرده بودیم خدایا چه اتفاقی افتاده اونجا دم پنجره فولاد چه خبر شده خدایا پس سعید کجاس؟

پیرمرد با عجله دوید طوری که به زمین خورد اما با کمک من دوباره بلند شد و به سمت پسرش دوید نمیدانستم چه کنم خیلی شلوغ شده بود نمیتوانستم سعیدو پیدا کنم

خدایا چه بلائی سرش آمده بود دیدم سعید از روی صندلی افتاده و دستانش را به پنجره گرفته و فریاد میزنه آقا دیگه نمیتونم تورا به خدا شما بیائید شما بیائید

انگار کسیو صدا میزد انگار التماس گرفتن چیزیو از آقا میکرد هیچکس نمی فهمید سعید از چی داره حرف میزنه اما تلاش سعید برای ایستادن روی پاهاش همه مارو به وجد آورده بود

پیرمرد به پسرش کمک میکرد انگار سعید داشت روی پاهای خودش می ایستاد همه فریاد میزدن من سعی میکردم جمعیت و از دور سعید و پدرش دور کنم که سعید اسیب نبینه

خدایا باور نمیکردم اما اون ایستاده بود و فریاد میزد گرفتم گرفتم اما اون از چی حرف میزد؟؟؟ خدایا باور نمیکردم اما سعید شفا پیدا کرده بود وقتی سعید به خودش اومد باور

نمیکرد روی پاهای خودش ایستاده منو پیرمرد سعید و از جمعیت دور کردیم خادمین آقا کمکمون کردن تا اسیبی نبینیم به اتاقکی که مخصوص خادم آقا بود رفتیم

سعید گفت میتونم یه تلفن بزنم و خادم با مهربانی گفت البته منو پیرمرد از سکوت سعید تعجب میکردیم سعید باز هم پاهایش را نمیدید اون دنبال دیدن کس دیگری بود

الو بیمارستان. میخواستم حال مریضمون و بپرسم خانوم مریم مولائی و بعد سعید فریاد زد خدایا شکرت خدایا شکرت

بعد دوان دوان به حیاط حرم رفت و رو به امام رضا گفت آقا یه دنیا ممنونم آقا ممنونم سعید مینشست و بلند میشد مینشست و زمین و میبوسید و از اقا تشکر میکرد

من و پیرمرد رفتیم کنار سعید و سعید بدون اینکه از من که کی هستم و اونجا چه میکنم حرفی بزنه گفت بابا میدونی چی شد؟ پیرمرد گریه میکرد با تکان سر فهماند که

نه سعید میخندید از ته دل بلند بلند گفت آقا بهم گفت میخوائی شفای مریم بگیری؟ گفتم بله مولای من گفت خوب بیا بگیر تو دستمه بلند شو از دستم بگیر

اما من هر چی خودمو به جلو خم میکرده دستان مبارک و نورانی اقا بالاتر میرفت و من برای گرفتن دست آقا و شفای مریم از صندلی جدا میشدم اما درد داشتم

اما آقا میگفت باید خودت بیائی و من جلو نمیام نمیدانم چرا در ان لحظه کسی دور و برمان نبود فقط من بودم و اقا خواب بود یا بیداری اما واقعی بود

من آقا رو دیدم آقا برگه شفای مریم و در دست داشت و من گرفتم اشکهایم بند نمی آمد خدارو شکر میکردم به گنبد زرین نگاه کردم آقا جون ممنونم آقا جون واقعا ممنونم

بعد به سعید و نگاه پر از شوقش نگاه کردم و گفتم آقا سعید خیلی خوشحالم که امام رضا بهمه ثابت کرد طبیب حاذقی هست سعید که تا اون لحظه منو ندیده بود و

اطلاعی از حرفای منو پدرش نداشت با تعجب به من نگاه کرد و گفت شما؟ خنده ای کردم و گفتم یه آدم فضول پیرمرد لبخندی زد و گفت این چه حرفیه دخترم

سعید جان بعدا برات تعریف میکنم حسابی خوشحال شده بودم انگار این من بودم که حاجتمو گرفته بودم خواستم خداحافظی کنم که پیرمرد صدام زدو گفت

دخترم میتونم شماره یا آدرسی ازت داشته باشم ؟ گفتم البته اما میتونم بپرسم چرا؟ گفت یعنی عروسی برادرت نمیخوایی شرکت کنی؟ با خوشحالی گفتم چراکه نه حتما

البته ما دو نفریم منظورم شوهرم هست اشکالی که نداره؟ پیرمرد خند ه ای کرده گفت شما با همه فامیلاتون دعوتین مگه نه سعید؟ طفلی سعید که از همه جا بیخبر بود

با تعجب منو نگاه میکرد و گفت: چی؟ آهان بله بله دعوتین همتون دعوتین منو پیرمرد از حالت سعید حسابی خندمون گرفته بود هیچوقت فراموش نمیکنم لحظه ایوکه

چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست.

سعید هم شفای خودش را گرفته بود وهم شفای مریم شریک زندگیش را آقا شفای هردوی اونارو با کرامت تمام داده بود.

صورتم خیس اشک بود نگاهی به محمد همسرم انداختم باورم نمیشداما اون هم داشت گریه میکرد آقا جون منتظرمون باش که داریم میائیم اما اینبار با هم نه تنها

از مهرنوش کیانی شاد

دو فرشته ی مسافر برای گذراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروتمند فرود آمدند . این خانواده رفتار نامناسبی داشتند

و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند
فرشته ی پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی که فرشته ی جوان از او پرسید :

(( چرا چنین کاری کردی ؟)) او پاسخ داد : (( همه ی امور بدان گونه که می نمایند نیستند

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده ی فقیر ولی مهمان نواز رفتند .

پس از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند . گاو آنها که شیرش تنها گذران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود

فرشته ی جوان عصبانی شد و از فرشته ی پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ خانواده ی قبلی همه چیز داشتند

ولی با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد


فرشته ی پیر پاسخ داد : (( وقتی در زیر زمین آن خانواده ی ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد .

از آنجا که آنها بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم

فرشته ی مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش گاو را به او دادم .

همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم

آیا شیطان وجود دارد؟

آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟ شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا استاد گفت: "اگر خدا

همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون

که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با

رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و

خرافه ای بیش نیست شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم

استاد پاسخ داد: "البته شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارداستاد پاسخ داد

این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد

جوان خندیدند مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی

که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه

آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند

و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد .

سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است.

نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده

از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.

اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند

و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟

تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟

تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد در آخر مرد جوان

از استاد پرسیدآقا, شیطان وجود دارد؟ زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم.

ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود.

او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر

هیچ چیزی به جز شیطان نیست و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.

شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد

تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر

عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید..
نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن

کوچه حسابی چراغانی شده بود،علی رو به دوستانش کردو گفت :بچه ها نگاه کنید ببینید چه خبره ؟

مثل اینکه تو کوچه مان عروسی داریم وهمگی خندیدند و علی گفت : الهی هر دوی آنها (عروس و داماد )خوشبخت بشوند

همینطور نزدیکتر که شدند علی دید جلوی درب خانه دوست دخترش سیما برو بیائی هست رو به حمیده خانوم سئوال کرداینجاچه خبره؟

وحمیده خانوم گفت :علی جان امشب عروسی سیما دخترآقای ....است . علی با شنیدن این جمله سرش گیج رفت و از خود بیخود شد

نمیدونست بکدوم طرف بره . نمیدونست با کی حرف بزنه .نمیتوانست رو به جمعیت فریاد بزنه که ای جماعت این سیما تمام جون منه،

عمر منه،پاره ای از وجود منه ،هنوز داغی بوسه هایش را بر روی لبانم احساس میکنم به هیچ وج راضی نیستم

او را از دست بدهم ا ما چه فایده !!!!! بیان این جملات مساوی با آبروی سیما بود آخه چطور راضی شد با کسی غیر از من ازدواج کنه ،

مگر اون نبود که میگفت :علی جان اگر تو نباشی من میمیرم علی زندگی بدون تو

یعنی صفر ویک ثانیه هم زنده نخواهم بود پس چی شد ؟سر درد شدیدی علی را فراگرفته بود سریعا به خونه رفت وگوشه ای از اتاقش کز کرد و

دامن غم بغل کرد به گونه ای که دنیا به آخر رسیده است لحظه ای بعد زنگ تلفن به صدا در اومد علی گوشی را برداشت و صدائی لرزان

وغمگین همراه با گریه سلام کرد .علی جان سلام،عزیزم سلام، ای تمام وجودم ای هستی من سلام

اگر بدونی که چی دارم می کشم غم تمام وجودم را گرفته و تو لحظه ای از کنار پرده چشمم عبور نمی کنه و و و و .........علی همچنان گوش

می کرد ولی بغض گلویش مجالی برای صحبت او باقی نگذاشته بود زبانش سنگین و قلبش از طپش ایستاده بود قادر به صحبت کردن نبود ولی

باورش نمی شد که سیما را داره از دست میده ،بالاخره به حرف اومد وگفت سیما ، سیما، سیما ، آخه تو چطور ............. که ناگهان سیما

حرف علی رو قطع کرد وگفت :خواهش میکنم بقیه اش را نگو ،من خودم می دونم ولی بخدا تقصیر من نبود پدرم منو مجبور کرد که با پسر

یکی از دوستانش ازدواج کنم چند شب پیش خونه ی ما جهنم بود هر چی با پدرم بحث کردم فایده ای نداشت و او مدام میگفت :من به دوستم قول

دادم که تو را به عقد پسرش در می آورم ومن هم از شرم جرات گفتن حقایق را برای پدرم نداشتم تا به اون بگم که من علی پسر همسایه

امان را دوست دارم و نهایتا برخلاف میل باطنی ام تن به این ازدواج دادم و مطمئن باش من هرجا که باشم فراموش نمی کنم که عشق را باتو

آموختم وبی توآنرا به فراموشی خواهم سپرد علی چیزی برای گفتن نداشت زبانش سنگین شده بود و با گفتن این جمله که الهی خوشبخت بشی

گوشی تلفن را قطع کردعلی دوست داشت خود کشی کنه ولی شهامتش را نداشت و به گوشه ای خزید و پتو رو سرش کشید و آرام آرام گریست

مثل قدیما وقتی ازش باخبر میشم یه دنیا خوشحال میشم هر وقتم که نیست دعا میکنم خدا هر جوری که شده منو از حالش باخبر کنه خلاصه اینکه همیشه دلواپسشم.

همیشه با جون و دل به حرفاش گوش میدم و با خنده هاش می خندم و با گریه هاش گریه میکنم واسه اهداف و ارزوهاش احترام قائلم و پا به پاش همراهیش میکنم

و به قلب پاک و مهربونش امید میدم وقتی با هیجان و یه دنیا امید از تلاشش واسه اهداف زندگیش حرف میزنه خوشحال میشم و براش دعا میکنم تا به ارزوهاش برسه

وقتی رویاهاشو برام تعریف میکنه لذت میبرم و به اینهمه پاکی و صداقت قبطه میخورم و تعبیر همه خواباو رویاهاشو به خیر و شادی منتهی میکنم

همیشه به صداقت دونه دونه حرفاش ایمان دارم و میدونم هیچوقت واسه خوش کردن دلی دروغ نمیگه حتی نمیدونم آدرس خونش کجاست بهش اعتماد دارم

و هیچوقت نخواستم امتحانش کنم که -----------اینارو روزی هزار بار با خودم مرور میکنم که دلم غمگین نشه اما حقیقت امر اینه دلم خیلی گرفته

از همین آدمی که یه دنیا بهش امید و ایمان و اعتماد دارم همیشه بین حرفاش منتظر شنیدن بزرگترین ارزوش بودم همیشه بین اهداف و آرزوهاش دنبال خودم گشتم

همیشه منتظر بودم ببینم کی به قولش وفا میکنه اصلا حرفی در موردش میزنه؟؟؟ روند زندگیشو نگاه میکنم خیلی خوبه سرش حسابی شلوغه

از یه طرف درس از طرفی علاقه مندی های دیگه زندگیشو دنبال میکنه خوشحالم درسته خالی از منه اما بازم خوشحالم هرچند دیگه از حرفا و جوکائی که میگه خندم نمیگیره

هر چند به صداقت بعضی حرفاش شک میکنم و احساس میکنم از حرفای خودم برداشت میکنه و به خودم بر میگردونه و خیلی وقتا حتی دروغ میگه اینو احساس میکنم

اما با همه اینا وقتی نیست به اندازه گذشته دل نگرونش میشم و خدا میدونه وقتی ناراحته من بیشتر ناراحتم.و براش دعا میکنم

راست یا دروغ وقتی میگه حالش بد بوده گریم میگیره طاقت شنیدن حرفی که به ناراحتی ربط پیدا کنه و به اون مربوط شه ندارم نمیدونم شاید زیادی ساده ام

شایدم زیادی احساساتیم نمیدونم اسمش چیه اما فقط اینو باور دارم که وقتی کسی به خدا و پیغمبرش قسم میخوره عواقب شکستن قسمشو میدونه پس حماقت نمیکنه

ووقتی کسی میبینه طرفش هیچی ازش نخواست جز اینکه سالم و پاک باشه دیگه چرا باید همینم دریغ کنه؟

نه منکه باور نمیکنم یه همچین آدمی باشه که بخواد دلیو بازی بده و سر کار بذاره منکه باور نمیکنم درسته از قولش خیلی وقته گذشته درسته رفت به راحتی دلمو شکست

با اینکه ازش خواهش کرده بودم هیچوقت دلمو نشکونه اما جلوی چشم همگان دلیو که به سادگی و پاکیش داده بودم شکست

بذار یه چیزیو بهت بگم من هیچوقت مجبورش نکردم منو دوست داشته باشه و یا بیاد تا برای همیشه برای هم باشیم چراکه اینجوری اندازه ارزنم ارزش نداره

هرچی بود خودش خواست و خودش گفت من حتی از خدا هم یه همچین چیزیو نخواستم آخه میدونم نباید به زور از خدا چیزیو بخوائیم

اگه صلاح باشه خودش شرایطشو جور میکنه اما چیزی که دلمو میسوزونه اینه که برای هر هدفی قدم بر میداره الا من امید میده اما چیزی نمیبینم قول میده اما سالها میگذره

از اینکه عروسک باشم تا هروقت خواست سراغم بیاد متنفرم و من آدم عروسکی هیچکسی نیستم اینو میخوام اونم بدونه خیلی تغییر کرده

شاید خودش قبول نکنه اما من میدونم که اون آدم سابق نیست اینو میتونم لمس کنم که بود و نبودم براش فرقی نمیکنه و حتی اگه برای همیشه برم

بازم اب از آب تکون نمیخوره وبراش چیزی تغییر نمیکنه اینو از اونجا میگم که طاقت نصفه روز دوریمو نداشت اما الان یه هفته چیزی نیست

بهانه ها انقدر راحت جور میشن که به راحتی میتونن توجیهش کنن

تو بگو معنی عشق و دوست داشتن اینه ؟ که با گذشت زمان همه چی عادی بشه و سردی بشینه اگه عاشق بودن اینه نمیخوام عاشق باشم

و اگه زندگی کردن وازدواج اینه که برای هم عادی بشیم حاضرم تنها بمونم تا به وقتش در تنهائی بمیرم

آن جا که خدا هست!!!!!!!!!

یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید

اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم

ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم

چگونه به خدا برسم؟

لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟

لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند .

کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن .

وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد :

(سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد .

اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ،

می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

 

خدا همه جا هست!!!!!

مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد

چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟

-اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .

خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد .

 

روزگاری بود که کودکی شب‌ها در خواب، یک پری آسمانی را می‌دید. پری زیبا رو او را نوازش می‌کرد،

او را در آغوش می‌کشید و ساعت‌ها با او بازی می‌کرد. پری غم‌های پسر را از دلش می‌شست و به او شادی می‌داد.

روزگار همین‌طور می‌گذشت و پسر بزرگتر می‌شد. تا این‌که شبی پری به خواب او آمد. خم شد و او را بوسید

و به او گفت که " دیگر نمی‌توانم زیاد با تو باشم، تو دیگر داری بزرگ می‌شوی اما بعدا دوباره سراغت می آیم...

می آیم و دوباره به تو شادی خواهم داد و باز در آغوشت خواهم کشید . پسرک بزرگ و بالغ شد پس از

دبیرستان در رشته کامپیوتر اینجینرینگ مشغول تحصیل شد. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه در شرکتی

مشغول به کار شد و یک زندگی پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در این مدت کم کم پری را فراموش کرد.

سال‌ها رؤیایی ندید و چسبید به واقعیت، زندگی برایش بی روح و خسته کننده شد و او تبدیل شد به یک ماشین .

اما یک شب که خسته و افسرده از سر کار برمی‌گشت، به خانه که رسید و لباس هایش را در آورد،

از اتاق خوابش صدای آواز آشنایی شنید. صدای دلنشین پری، غرق شادی‌اش کرد. خوشحال و خندان

به سمت اتاق شتافت و آنجا پری با لبخند بهشتی همیشگی‌اش از او استقبال کرد. اما اینبار چشمان پری

فقط مهربان نبود، بلکه این‌بار علاوه بر محبت، آکنده از عشق و شهوت بود.

آه... سلام عزیز دل من، چه بزرگ شده‌ای، یادت هست آن روز که تو را به خدا سپردم قولی به تو دادم؟

امروز آمده‌ام که باز هم به تو آن شادی‌ای را بدهم که دوست داری. " بعد بلند شد و به طرف او آمد.

صورتش را نوازش کرد، او را بوسید و در آغوشش کشید. با هم نشستند وساعت‌ها به تغزل مشغول بودند.

اما در یک لحظه سکوت، ناگهان جوان به فکر فرو رفت؛ " من که در را قفل کرده بودم!. این زن از کجا وارد شده؟

از پنجره که وارد نشده است، چون حتی یک مرد هم نمی‌تواند از پنجره یک آپارتمان در طبقه بیستم وارد آن شود. "

با خود فکر کرد که حتما دارد خواب می‌بیند. اما این زن، نوازش‌ها، آن بوسه... همه واقعی‌تر از آن بود که رؤیا باشد.

برای این‌که مطمئن شود به صورت خود سیلی آرامی زد. در این لحظه ناگهان چشمان پری پر از آب شد

و نگاه غضبناکی به مرد انداخت. " حالا دیگر مرا باور نمی‌کنی؟ در تمام دوران کودکی ات حتی یک بار هم سعی نکردی

از رؤیای من بیرون بیایی، اما حالا دیگر دیدار من آنقدر برایت بی ارزش شده که حاضری برای خلاصی از آن

به خودت سیلی بزنی . پسرک جواب داد " یک رؤیا هر چقدر هم که زیبا باشد، باز هم یک رؤیا است

" می‌دانستم آنقدر در آن واقعیت بی معنی غرق شده ای که مرا فراموش کرده‌ای. اما امیدوار بودم بتوان نجاتت داد،

که تو با آن سیلی نا امیدم کردی. این رؤیا، هر چه بود از واقعیت تو خیلی بهتر بود. اما افسوس که تو آن را باور نکردی

و هرگز دوباره باور نخواهی کرد. برای همین هرگز پیش تو باز نخواهم گشت."

پری از جایش برخواست. پسر که تازه داشت می‌فهمید چه بلایی سر خودش آورده گفت " مرا ببخش، مرا تنها مگذار... "

اما پری از او رو برگرداند و به سمت در رفت. پسر به دنبال او دوید و دستش را کشید. اما پری برگشت و محکم به او سیلی زد.

و پسر در اتاقش از خواب پرید. سر جایش نشست و زار زار گریه سر داد. و از آن پس هر شب که می‌خواست بخوابد

با چشمان خیس به بستر می‌رفت و هر روز صبح با حسرت از خواب برمی‌خواست. اما پری هرگز برنگشت...............

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید لذا من با این کوچکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟!

خداوند پاسخ داد از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته او او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

اما من اینجا در بهشت کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند.

هر روز به تو لبخند خواهد زد و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نم دانم ؟!

خداوند اورا نوازش کرد و گفت فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی کودک با ناراحتی گفت وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخ داشت فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید شنیده ام در زمین آدمهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد ما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت اگرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهائی از زمین شنیده میشد کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید

خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی اورا مادر صدا کنی

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت

‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، . بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را . شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.

حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت

‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

من کاری با کسی ندارم، می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند جوابش را ندادم

آن وقت سرش را نزدیک ‌تر آورد و گفت‌ البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،

‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم .

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود

‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.آن وقت نشستم و های های گریه کردم.

اشک‌هایم که تمام شد، و همان ‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

شیطان از کار خود دست می کشد؟

روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.

او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی ، شهوت ، نفرت ، خشم ، آز ،

حسادت ، قدرت طلبی و دیگر شرارت ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می رسید ،

بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد کسی از او پرسید : " این وسیله چیست ؟ شیطان پاسخ داد :

این نومیدی و افسردگی آن مرد با حیرت گفت : " چرا این قدر گران است؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد :

چون این موثرترین وسیله ی من است. هر گاه سایر ابزارم بی اثر می شوند ، فقط با این وسیله می توانم در قلب انسان

رخنه کنم و کارم را به انجام برسانم اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی ، دلسردی و اندوه وادارم ، می توانم

با او هر آنچه می خواهم بکنم من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به کار برده ام ، به همین دلیل اینقدر کهنه است .

راست گفته اند که شیطان دو ترفند اساسی دارد که یکی از آنها نومید کردن ماست به این طریق دست کم مدتی نمی توانیم

برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم ترفند شیطانی دیگر تردید افکندن در وجود ماست

تا رشته ی ایمانمان که ما را به خدا متصل میکند ، گسسته شود

مرد جوانی که مربی شنا بود و دارنده چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت و چیزهائی که در باره خداوند

ومذهب میشنید مسخره می کرد یکی از شبا مرد جوان به استخرسر پوشیده آموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود

ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد

تا درون استخر شیرجه رود ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد

احساس عجیبی تمام وجودش را گرفت. از پله ها پائین اومد و به سمت کلید برق رفت چراغها رو روشن کرد

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.