به کی بگم که قلبم تو کربلا جامونده به کی بگم که دوریت دل منو سوزونده
وقتی تو صحن حسین با گریه راه می رفتیم هروله می کردیم وحسین حسین می گفتیم
یادش به خیر که یک شب زدیم به سیم آخر هی زیر لب می خوندیم حسین غریب مادر
به کی بگم که اونجا هنوز میاد صدایی یکی با دست بسته میگه عمو کجایی؟
به کی بگم شنیدم صدای کاروانی این کاروان که زینب می کرده ساربانی
به کی بگم خدایا که دردمو بدونه به اشک من نخنده نگه شدی دیوونه
به کی بگم تو دنیا امید من همینه فقط برای یکبار کربلا رو ببینه
هر چه داریم همه از کرم عباس است خلقت جنت حق لطف کم عباس است
زنجیر برام بیارید امشب حسین پرستم
به عشق روی ساقی پیمونه روشکستم
زنجیر برام بیارید شده دلم پراحساس
به صد بهشت می ارزه یه تارموی عباس
خنجر برام بیارید تاکه به عشق دلبر
به یاد روی محمل دیوونه می شکنه سر
دوست دارم دیوونه باشم اسیر میخونه باشم
مَست هر پیمونه باشم به کسی ربطی نداره
دوست دارم ازش بخونم همیشه عاشق بمونم
بزنن اَنگِ جنونم به کسی ربطی نداره
اگه بر لبم سروده قصه بود و نبوده
اگه صورتم کبوده به کسی ربطی نداره
اگه مستم یا قَلَندَر تشنه یه جُرعی کوثر
نوکرم نوکرِ حیدر به کسی ربطی نداره
اگه زاهد اگه مستم اگه خوبم یاکه پَستم
همینم همین که هستم به کسی ربطی نداره
اگه هستم غرق احساس می چکه از قلبم الماس
اگه هستم سگ عباس به کسی ربطی نداره
اگه دل پُر شور و شِینه یا اسیرِ کاظمِینه
مسته بین الحرمینه به کسی ربطی نداره
اگه مفتون حسینم اگه مجنون حسینم
به کسی ربطی نداره...
سِـــرّ نی در نینـــوا می مـاند اگر زینـب نبـود
کــربــلا در کـربــلا می مـاند اگر زینب نبودچهره ی سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنـگ پشـت ابری از ریا می مـاند اگر زینب نبود
چشـمـه ی فریـاد مظلـومیـت لـب تشـنـگـان در کویرِ تفـتـه جـا می مانـد اگر زینب نبود
زخمه ی زخمی ترین فریاد، در چنگ سکوت از طـــراز نـغـمه وا می ماند اگر زینب نبود
در طلـوع داغ اصغـر، استـخـوان اشـک سـرخ در گلـوی چشمها می ماند اگر زینب نبود
ذوالجـناح داد خواهی، بی سـوار و بی لگـام در بـیـابـانـهـا رهـا می ماند اگر زینب نبود
در عـبـــور از بستــر تاریـــخ، سیــل انقــــلـاب پشت کوه فتنه ها می ماند اگر زینب نبود
پسر : سلام،خوبی؟ مزاحم نیستم؟
دختر: سلام، خواهش می کنم
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر: تهران/ نازنین/22
پسر: اِ اِ اِ ، چه اسم قشنگی! اسم مادر بزرگ منم نازنینه
دختر: مرسی! شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ ازدواج کردین؟
دختر: نه، منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه آمریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشتهی گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم
wow
پسر : چه عالی! واقعا از آشناییتون خوشحالمدختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچهی تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر: خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند!؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند، خیابون...... کوچه...... پلاک......، شما چی؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور!؟
دختر: چی؟ وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟ تو که گفتی امروز با زنت
می خوای بری قسطای عقب موندهی خونه رو بدی! مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟پسر : اِ، عمه ملوک شمائین؟ چرا از اول نگفتین؟ راستش! راستش
دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده....، آخه می دونین
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونهی منو به آدمای توی چت میدی؟ می دونم به فریده چی بگم
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین! اگه بفهمه پوستمو میکّنه! عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم
دختر: او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا
راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر: باشه عمه ملوک! بای
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده
برگشتنش زیاد است و اگرنه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است
دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن اگر برگشت به خاطر قانون جاذبه
است واگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است
دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار
صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست
دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون
2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن
دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور
کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی
دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد
دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت
فراموشش کن
دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟
دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد
دانشجوی رشته صنایع : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال
خود رهایش کن ، اینکار را مرتب تکرار کن
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چرا آقایون زودتر از خانم ها می میرند؟
این سوالی است که برای قرن های متمادی بی پـاسـخ مـانـده اسـت... اما حالا ما می خواهیم پاسخ آنرا به شما بدهیم--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
با زنی ازدواج کنید که اگر " مرد " بود ، بهترین دوست شما می شد . ( بردون
زنی سعادتمند است که مطیع " شوهر" باشد. ( ضرب المثل یونانی
اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. ( ضرب المثل اسپانیایی
پیش از ازدواج چشم هایتان را باز کنید و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذارید. ( فرانکلین
قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم ، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه ای نیستم . ( لرد لوچستر
مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. ( کارول بیکر
هیچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی کند. ( ضرب المثل اسکاتلندی
آلمانی: اگر با قرض داماد شدی با خنده خداحافظی کن
چینی: تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن
اسپانیایی: ازدواج به مثال هندوانه است که گاهی خوب و گاهی بسیار بد است
فرانسوی: ازدواج زودش ا شتباه بزرگ و دیرش ا شتباه بزرگتری است
ایتالیایی: دختر عاقل , جوان فقیر را به پیر مرد ثروتمند ترجیح می دهد
لهستانی: داماد زشت و با شخصیت بهتر از داماد خوش صورت و بی لیاقت است
آذربایجانی: در موقع خرید پارچه , حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق کن
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سال 2512
سال 2522
سال 2532
مادر خانواده با لحن التماس آمیز می گوید: مرد، حالا چرا شلوغش می کنی؟ نوبل
و برمودا چیه؟ دخترمون فقط دانشگاه قبول شده، همین... این قدر سخت نگیر...
بالاخره با اصرارهای مادر، پدر قبول می کند دخترش به دانشگاه برود. وقتی پدر
قانع شده سیگارش را روشن می کند و مادر می گوید: مرد، خدا سایهء تو را از سر
ما کم نکند
سال 2542
سال 2552
سال 2562
زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق می گیری؟ تمام حقوقت هم
بابت کرایه تاکسی، خرج ناهار خودت و مهد کودک بچه و جریمهء ماشینت می رود.
حالا اگر بنشینی توی خانه و از بچه نگه داری کنی هم خرجمان کم می شود هم بچه
مان وقتی بزرگ شد از کمبود محبتِ پدر و مادر رنج نمی برد... آفرین عزیزم ...
خدا سایه ات را (فعلا) سر ما نگه دارد
سال 2662
سال 3002
رادیو، موج FM شبکهء پیام (صدای یک خانم
بااعلام ساعت نه شب شما خانم های عزیز را در جریان آخرین اخبار رسیده قرار می
دهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس دقایقی قبل سایهء آخرین نمونهء نادر از جنس
«مرد» از روی کرهء زمین محو شد! پس از پایان عمر این آخرین بازمانده از شاخهء
زینتی مردها از این پس نام این موجودات را فقط در کتاب های تاریخ می توان
پیدا کرد. ساعت 9 و 15 دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما خانم های عزیز
خواهم بود. دینگ دینگ
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
افراد مشهور قبلا چه کاره بودند ؟
آدولف هیتلر........................دیکتاتور آلمان.................................نقاش پوستر
آلبرت انیشتن.......................فیزیکدان......................................منشی اداره ثبت
الویس پریسلی
.....................خواننده.........................................راننده کامیونامیرکبیر............................صدراعظم ناصرالدین شاه.......................آشپز
جرالدفورد .........................رئیس جمهور آمریکا..........................مانکن لباس مردانه
جوزپه گاریبالدی..................انقلابی ایتالیایی................................ملوان
جیمی کارتر.......................رئیس جمهور آمریکا.........................بادام کار
رونالد ریگان.....................رئیس جمهور آمریکا........................هنرپیشه سینما
شون کانری...................... هنرپیشه سینما................................بنا و راننده کامیون
گاندی...............................رهبر فقید هند................................وکیل دادگستری
جرج واشنگتن....................اولین رئیس جمهور آمریکا..................کشاورز
نادرشاه افشار.....................موسس سلسله افشاریه......................پوستین دوز
موسولینی.........................دیکتاتور ایتالیا................................روزنامه نویس
ساموئل مورس...................مخترع آمریکایی.............................نقاش
جک لندن...........................نویسنده آمریکایی............................کارگر کشتی
آبراهام لینکلن....................رئیس جمهور آمریکا.........................هیزم شکن
چارلز دیکنز.....................نویسنده انگلیسی..............................منشی
آناتول فرانس....................نویسنده فرانسوی............................کتابفروش
مولیر..............................نویسنده بزرگ فرانسوی..................هنرپیشه
ویلیام شکسپیر...................نویسنده بزرگ انگلیسی
...................هنرپیشه سیارناپلئون بناپارت.................امپراطور فرانسه............................افسر توپخانه
کریم خان زند....................موسس سلسله زندیه........................تیر انداز سپاه نادر شاه
ژاندارک......................شخصیت و قهرمان فرانسوی.................چوپان
توماس ادیسون..................مخترع بزرگ آمریکایی....................تلگرافچی
آلفرد نوبل....................... بنیانگذار جایزه نوبل...................... کارگر کارخانه
والت دیزنی......................مخترع سینمای انیمشن.....................پادوی مغازه
-----------------------------------------------------------------------------------------------
گرمی خواهید دیگران را حرص بدهید ....
قبل از شروع امتحان از اطرافیانتان چند تا سوال پیچیده که در پاورقی بوده بپرسید...
بعد وقتی همه رو به جون هم انداختید با خیال راحت برای امتحان تمرکز کنید...
وقتی زنگ آیفون را میزنید و در را برایتان باز می کنند دوباره زنگ بزنید و بگویید: ممنون! باز شد!
وقتی میخواهید تلویزون رو خاموش کنی صداشو تا آخرین شماره ببرید بالا تا نفر بعدی که میاد روشن کنه برق از سه فازش بپره!
وقتی از کسی ادرسی را می پرسید بلا فا صله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یک نفر دیگر هم بپرسید
کرایه تاکسی را بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهایتان به صورت اسکناس هزاری پرداخت کنید
توی اتوبان روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت ۵۰ کیلو متر در ساعت حر کت کنید
وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال عوض کنید
در یک جمع چای را با هورت کشیدن نوش جان کنید
به کسی که دندان مصنوعی دارد بلال تعارف کنید
وقتی از اسانسور پیاده می شوید دکمه های تمام طبقات را بزنید و فرار کنید
ایده های دیگران را به اسم خودتان بکار ببرید
بوتیک چی را وادار کنید شونصد نوع و رنگ مختلف پیراهن هایش را باز کند و نشانتان دهد و بعد بگویید هیچکدام جالب نبود و سریع خارج شوید
شمع های کیک تولد دیگران را فوت کنید
اگر سر دوستتان طاس است مرتب از ارایشگرتان تعریف کنید
وقتی کسی لباس تازه ای می خرد به او بگویید خیلی گران خریده و سرش کلاه رفته
توی مهمونی ها همیشه از بچه چهار سالتان بخواهید که هر چی شعر بلد است را بخواند
جای بر چسبهای قرمز و ابی شیر توالت را با هم عو ض کنید
یکی از پایه های صند لی استادتان را لق کنید
توی جای کارتهای عابر بانک را چوب کبریت فرو کنید
شونصد بار به پیغام گیر تلفن دوستتان زنگ بزنید و داستان خاله
سوسکه را تعریف کنید
توی ظرفهای اجیل عید برای مهمانتان فقط پسته ها و فندقهای سر بسته بگذارید
با یک پیتزا فروشی تماس بگیرید و شماره تلفن پیتزا فروشی خیابان روبرویی را بپرسید
دوستتان که پایش توی گچ است را به فوتبال بازی کردن دعوت کنید
عکسهای عروسی دوستتان را با دستهای چرب تماشا کنید
وقتی دوستتان را بعد از یک مدت طولانی می بینید بگویید چقدر پیر شده است
توی کنسرت موسیقی بی موقع دست بزنید
ایمیلهای فوروارد دوستتان را برای خودش فوروارد کنید
وقتی دوستتان موهایش را کوتاه می کند به او بگویید موهای بلند بهش بیشتر می امد
بادکنک بچه ها را بتر کانید
مر تب اشتبا هات لغوی و انشایی دیگران را به هنگام صحبتشان یاداوری کنید
وقتی کسی در جمعی جوکی را تعریف می کند بلافاصله بگویید جوکش قدیمی بوده
نصف شب بلند تو خوابتان حرف بزنید
اخ که چه کیفی داره ادم مردم ازار باشه
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟ به این دلیل که هیچ گاه از آن استفاده نمی کنند چرا مردها همیشه خوشحال هستند؟ چون آدم های بی خیال فقط می خندندچرا روانکاوی مردها خیلی سریع تر نسبت به خانم ها انجام می پذیرد؟
زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به دوران کودکی فرا می رسد، مردها همان جا قرار دارند اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان 10 طبقه به پایین بیفتند کدامیک زودتر به زمین میرسد؟خانم، چرا که آقا راه را گم می کند
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خودشناسی از روی امضاء
کسانی که پیچیده امضاء می کنند آدمهای شکاکی هستند
.کسانی که با فشارامضاء می کنند ، در کودکی سختی کشیده اند
.کسانی که در امضای خودنام فامیل را می نویسند دارای منزلت هستند
.کسانی که از خطوط افقی استفاده می کنند انســـانهای منظمی هستند
.کسانی که از خطوط عمودی استفاده می کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند
.کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می کنند ،انسانهای منطقی هستند
.کسانی که در امضای خود اسم و فامیل می نویسند خودشان را در فامیل برتر می دانند
.کسانی که به حالت دایره و بیضی امضاء می کنند ، کسانی هستند که می خواهند به قله برسند
.کسانی که اسمشان را می نویسند و روی اسمشان خط می زنند احتمالاً شخصیت خود را نشناخته اند
.کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء می کنند ،دیر منطق را قبول می کنند و معمولاً غیر منطقی هستند
.-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پیشنهاداتی برای عدم ترشیدگی دوشیزگان محترم
: یقه اولین خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه. ناز و لفت و لیس رو بذارید کنار. در معرض دید باشید، گذشت اون زمان که میگفتن: من اون دختر نارنج و ترنجم که از آفتاب و از سایه می رنجم. سن ازدواج رو بیارین پایین، همون 17 یا 18 خوبه. بالاتر که برین همچین بگی نگی از دهن میافتین. تموم دوست پسراتونو تهدید به ازدواج کنید، اگه موندن چه بهتر، نموندن دورشون رو خط بکشید. دعای باز شدن بخت رو دورگردنتون آویزون کنید یه وقت کتابشودورگردنتون آویزون نکنید که گردن لطیفتون کج میشه . پسرهای فامیل بهترین و در دسترسترین طعمهها هستند، رو هوا بقاپیدشون. رو شکل و شمایل ظاهری پسرها زیاد حساسیت به خرج ندید، پسرهای خوشگل، هستن دچار مشکل...! توی اجتماع بر بخورید، با مردم قاطی شید، با ننه صغرا و بیبی عذرا نشست و برخاست کنید، همینا هستن که شاداماد میسازند براتون.یه کم به خودتون برسید، منظورم آرایش و برداشتن زیر ابرو و ریمل و پودر و سایه و کرم شب و روز و ماسک خیار و فر مژه و خط لب
و خط چشم و... نیست. حداقل قیافه یه آدم رو داشته باشید
در پوشش دقت کنید، لباس چسبناک و کوتاه فقط آدمای بوالهوس رو دورتون جمع می کنه، یه پوشش سنگین و اندکی رنگین با حفظمعیارهای دوماد پسند بهترینه
مهمون که میاد قایم نشید، چای ببرید، پذیرایی کنید، خلاصه یه چشمه بیاین که بعله ما هم هستیم. سعی کنین از هر انگشتتون هفت نوع هنر بباره که مامانه بتونه جلوی در و همسایه قر و قمیش بیاد که دخترم قربونش برم اینجوریه واونجوریه
... تا مامانه و باباهه میگن دخترمون دیگه وقته عروسیشه مثل لبوی نپخته سرخ نشین و در برید، در حرکات و سکناتتون این نظر رو تاییدکنید و دنبالشو بگیرید
بلاخره اگه خدای نکرده میخواهید جزو اون یک میلیون وهفت صد هزاردختر بی شوهر نباشید(تازه اگه همه پسرای این مملکت دامادشن، که نمی شن) هرچی دارید رو کنید، منظورم اعضا و جوارحتون نیست منظورم کمالات وهنر مندیاتتونه
. و اینو بگم که از هیچ دوره زندگیتون به اندازه وقتی که با نامزد محبوبتون زیر سایه درخت توی یه پارک خلوت دارید معاشقه می کنیدلذت نخواهید برد، حالا به بعدنش کار ندارم
.وآخرین توصیه اینکه توی جریانات عشقی خیابونی و زودگذر غرق نشید و مثل کبک سرتونو زیر برف نکنید یه خورده به فکر زندگی
آیندهتون باشید و اینقدر از این شاخه به اون شاخه نپرید چون ترشیده می شید
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای عشق تو در قلبم سه کوه ساختم اولی کوه وفا دومی کوه صداقت سومی.....
کوهی که هر وقت بهم گفتی دوست ندارم از اون بندازمت پایینیکی از قوی ترین و شایعرین ویروس
/تروجان هایی که اخیرآ در حال گسترش بین کاربراناستفاده کننده از یاهو مسنجر می باشد
ویروس "Exploit.JS.ADODB.Stream.e" است.در صورتیکه کامپیوتر شما نیز به این ویروس آلوده شده باشد بدون آنکه متوجه شوید به لیست
دوستانتان پیغامهایی مبنی بر بازدید از سایت nsl-school.org ارسال می شود. بدین ترتیب
در صورت کلیک بر روی این لینکها دوستان شما نیز آلوده خواهند شد.
هنوز مشخص نیست سازنده این ویروس چه کسی است و این احتمال داده می شود که ویروس
مذکور به سرقت اطلاعات و رمز های شخصی افراد می پردازد. در صورتیکه شما و یا یکی
از دوستانتان به این ویروس آلوده شده شده اید روش زیر مناسبترین گزینه برای از بین بردن آن است:
پیام و لینک هایی که
این ویروس ارسال می کند چیست ؟!کلیک کردن بر روی آن کامپیوتر شما
آلوده می شود.nsl-school.org
تغییر می دهد. در این صورت به هیچ طریق امکان عوض کردن آنوجود نخواهد داشت
. بعد از هر باز باز کردن یک صفحه وب جدید، ویروس مجددآ خود رادر سیستم شما کپی می کند
.نتواند از
این طریق فعالیت ویروس را مشاهده و یا از بین ببرد.ایجاد می شوند
. (برای اطمینان پوشه های windows و temp را بررسی کنید.)ارسال می
کند.عیناً عبارت زیر را وارد کنید
. و در نهایت کلید Enetr را کلیک کنید.مربوطه عیناً عبارت زیر را وارد
کنید. و در نهایت کلید Enetr را کلیک کنید.Start > Run
را کلیک کنید و در کادر مربوطه عبارت Regedit را وارد کنید. و در نهایتکلید
Enetr را کلیک کنید. میسر های زیر را با دقت پیدا نموده و در آنها وارد شوید اکنون تماملینک هایی را که به سایت ویروس
یعنی (nsl-school.org) وجود دارند تغییر داده و بجایآنها سایت مورد نظر خود مثلاً
گوگل (google.com) را وارد کنید.در لیست برنامه های فعال
تمامی فایل های svhost32.exe را یافته و آنها را End Task نمایید.svhost32.exe
و svhost.exe را یافته و حذف نمایید.از طریق جستجو به دنبال عبارت
svhost بگردید و تمام موارد یافت شده را حذف نمایید..
چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست همه جای حیاط پر بود از آدمهائی که با یه دنیا آرزو و حاجت از راه دور و دراز زائر امام شده بودند. خیلی شلوغ بود نتونستم داخل شم نگاهم به پنجره فولاد افتاد انگار یه نفر منو صدا میزد بی اختیار به سمتی که پیرمردی پسر معلولش راکه روی ویلچر نشانده بود رفتم پیرمرد اشک میریخت و زیر لب اقارو صدا میزد نگاهم به چهره جوان افتاد خدایا مانند قرص ماه زیبا بود
اما پاهایش که بعدا فهمیدم بر اثر یه تصادف توان حرکت را از دست داده بود جوان معصومانه و بی صدا چشم به پنجره فولاد دوخته بودبغض داشت اینو از لرزش لبهایش میشد فهمید اما ساکت بود بر خلاف خیلی از کسانی که فریاد میزدند و می گریستن او همچنان ارام بود
فراموشم شده بود برم جلو و برای خودم عرض حاجت کنم فراموشم شده بود که سالها انتظار این روزو داشتم که بیام و با آقا حرف بزنم
به پیرمرد و پسرش نگاه میکردم پشت چهره اروم پسر غوغای فریاد بود در یه لحظه دیدم از گوشه چشمانش سیل اشک روانه شد بغض پسر شکسته شده بود و داشت گریه میکرد به خودم اومدم دیدم منم دارم گریه میکنم بدون اینکه بفهمم برای چی اما اشکهای پسر منو به گریستن وا داشته بوددلم میخواست بدونم برای چی اینگونه اشک میریزد اما با خودم گفتم خوب معلومه برای شفای پاهای معلولش اما این جواب برام کافی نبود
احساس میکردم پسر غمی بزرگتر از اونچه من فکر میکنم در دل داره غمی که نمیدونستم چیه خواستم از پیرمرد سوال کنم اما دیدم غرق در
دعا خواندن و ذکر برای فرزندش هست با اینکه میدونستم شاید این کار من اسمش دخالت باشه انتظار هر گونه عکس العملی و از جانب پیرمردو پسرش داشتم اما یه ندائی در دلم بود که منو به سوی اونا و دانستن راز دلشون سوق میداد در همین فکر بودم که پیرمرد صدام کرد و گفت دخترم چیزی شده؟منکه حسابی غرق در افکارم شده بودم بی آنکه متوجه باشم به پسر خیره شدم و اشک میریزم با حالتی از ترس به خودم اومدم و گفتم بله با من بودین؟
پیرمرد که متوجه ترس من شده بود گفت نترس دخترم چیزی شده که اینگونه اشک میریزی؟ انگار خدا ندای دلمو شنیده بود و خود پیرمرد سر صحبت
با من باز کرد گفتم نه راستش من برای خودم گریه نمی کنم حقیقتش .. بعد به پسر جوان اشاره کردم منو پیرمرد کمی از پسر جوان فاصله گرفتیمانگار پیرمرد میخواست بهم حرفی بزنه که نمیخواست پسرش متوجه بشه بعد گفت چرا برای پسرم گریه کردی؟ گفتم آقا حقیقتش این جوان جای
برادری بسیار زیبا هستن و من وقتی دیدم از پا معلولن دلم واقعا سوخت اما بیشتر برای اینکه میدیدم آرام و بی صدا اشک میریزن بدون اینکه فریاد بزنن و از آقا شفا بخوان این چیزا باعث شد که من بی اختیار اشک بریزم پیرمرد نگاهشو از من به پسرش دوخت و بعد آهی کشید و به من نگاه کرداولش ترسیدم شاید کار اشتباهی کردم و الان مورد خشم پیرمرد قرار میگیرم برای همین بلافاصله بابت نگاهم و گریستنم عذر خواستم اما پیرمرد لبخندی زد
در حالی که چشمانش لبریز اشک شده بود رو به من کرد و گفت : نه دخترم تو کار اشتباهی نکردی تو قلب مهربانی داری برای همینم به جای اینکه برای خودت و حاجت دلت اشک بریزی برای پاهای فرزند من گریستی من خوشحالم که هنوز آدمهائی پیدا میشن که جز خودشون به کسان دیگر هم فکر کنناین صحبتای پیرمرد باعث شد دلم آروم بگیره نفس راحتی کشیدم پیرمرد ادامه داد اما دخترم پسرم برای شفای پاهای خودش اینجا نیامده
در حالی که حسابی جا خورده بودم پرسیدم پس برای چه اینطور اشک میریزد؟ پیرمرد ادامه داد: برای نامزدش حسابی کنجکاو شده بودم با اشتیاق بیشتری
منتظر شنیدن حرفای پیرمرد بودم اما پیرمرد گفت الان نمیتونه حرفی بزنه و میترسه پسرش ناراحت بشه اما من اصرار کردم که میخوام بدونم برای لحظه ای
از اصرار خودم خجالت کشیدم اما پیرمرد که متوجه شد خنده ای آروم کرد و گفت باشه دخترم ما به خواسته پسرم اینجا میمونیم تا آقا نظر کنه بلکهحاجت پسرم برآورده بشه تو برو زیارتتو بکن حیفه تا اینجا اومده باشی و بی نصیب از زیارت اقا بخواهی به پر حرفی های من گوش بدی
من که انگار دنیا رو بهم داده بودن با خوشحالی از پیرمرد تشکر کردم و گفتم پس من میرم و وقتی اومدم شما هم به قولتون وفا کنید
پیرمرد لبخندی زد و با تکان سر حرفمو قبول کرد منکه بعد سالها به زیارت اومده بودم همه چی فراموشم شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
اما با راهنمائی خادمین اقا به زیارت و خواندن دعا پرداختم خدارو شکر در زندگی چیزی کم نداشتم و بیمار و رنجوری هم نداشتم که برای شفا امده باشم من فقط و فقط برای زیارت و تشکر از اقا امده بودم تنها بعد سالها برام خیلی سخت بود اما این نذری بود که خودم کرده بودم و باید ادا میکردم همیشه دوست داشتم اگه روزی به حاجت دلم رسیدم برای یکبارم که شده تنها این راهو بیام تا تنها با آقا صحبت کنم نمیدونم چرا شاید برای اینکه همیشه یه نفر در کنارم بود و منو راهنمائی میکرد که کجا برم و چه باید بکنم اما میخواستم خودم رو پای خودم و با اراده خودم به پابوسی بیام و کسی مجبورم نکنه شاید به همین خاطر چنین نذری کردماما برام سخت بود و در عین حال لذت بخش وقتی رفتم زیارت آقا فقط یاد اون جوان و سیل اشکهایش بودم نمیدونستم در دلش چی میگذرد اما از آقا خواستم حاجت
دلشو بده و خوشحالش کنه بعد برای سلامتی خانواده خوبم که همیشه همراهم بودن دعا کردم در یه آن دیدم همه با عجز و زاری به اقا التماس میکنن به خودم گفتمخدارو صد ها بار شکر که از همه نعمات برخوردارم و برای همین برای همه اون آدما دعا کردم و از آقا به خاطر اینکه یه روزی از روزا حاجت دل دو عاشق
وبرآورده کرده بود تشکر کنم دو عاشقی که اقا امام رضا اونارو به هم رسونده بود اونم بعد تحمل سختیهای روزگار خیلی کوتاه از خودم گفتم و بعد دوباره یاد
اون جوان افتادم از اقا خواستم کمکم کنه تا حداقل سنگ صبور دردهای دلشان شوم درست مثل ایام مجردی که سنگ صبور خانواده بودمزیارتم که تمام شد با عجله رفتم دم پنجره فولاد خیلی شلوغ بود در یه ان احساس کردم پیرمردو جوان رفتند ناراحت شدم اما صدائی منو متوجه خودش ساخت
برگشتم دیدم پیرمرد منو صدا میزنه با خوشحالی به سویش دویدم پسر جوان در حالی که اشک میریخت آرامو آهسته فقط به پنجره فولاد خیره شده بود
.منو پیرمرد رفتیم در گوشه دیگر از حیاط و از جوان فاصله گرفتیم اما طوری که از دیدمان خارج نبود پیرمرد شروع کرد به گفتن زندگینامه فرزندش
و من مانند خبرنگارا با دقت تمام گوش میدادم شاید اگر امکانش بود در همان لحظه نوت برداری هم میکردم زندگی سختی داشتیم بعد فوت مادر سعید
تنها و بیکس شدم هیچ یارو یاوری در زندگی نداشتم برای سعید هم مادر بودم هم پدر با کارگری اونو بزرگ کردم و فرستادم دانشگاه ادامه تحصیل بدهالحق پسر سختکوشی بود بعد دانشگاه و سربازی با پشتکاری که داشت توانست در یه شرکت ساختمانی استخدام بشه با علاقه ای که به کار نشان میداد
و صداقت و درستی که در کار داشت باعث شد رییس شرکت سعید و به عنوان مدیر عامل انتخاب کنه به این ترتیب پله های ترقی و پیشرفت و یکی پس از دیگریطی میکرد با دیدن سعید در اوج موفقیت خوشحال میشدم و احساس میکردم خدا پاداش تحمل سختیهای زندگی را به من داده سعید روز به روز جوان شایسته تر
و زیباتری میشد ارزوی دیدنش در لباس دامادی آخرین آرزوی من بود و بعد آن شاید پوشیدن لباس آخرت برایم دشوار نبود اون روز که سعید گفت قصد ازدواجبا منشی شرکتو داره ناراحت شدم برای لحظه ای غرور منو در بر گرفت و گفتم با منشی سعید جان لیاقت تو بالاتر هست اما سعید حرفی زد که تمام بدنم
را به لرزه انداخت گفت پدر فراموش کردین ما چه بودیم ما هم روزگاری از مقام منشی بالاتر را هم تصور نمیکردیم خداوند خواست و ما اکنون در این جایگاه هستیم ما نباید
حرف سعیدو قطع کردم وگفتم بسه پسرم متوجه شدم بعد اونو در آغوش گرفتم و گریستم گفتم درسته پسرم من اشتباه کردم خدایا شکرت که چنین جوان شایسته ای
که خودش را به مال دنیا نمیبازد به من عطا کردی بعداز سعید خواستم در رابطه با اون دختر که کی هست و چطور اخلاقی دارد صحبت کندگفت اسمش مریمه یه دختر از یه خانواده فقیر که فقط یه پدر دارد و تمام خانواده اش را در یه تصادف از دست داده بی اختیار یاد مادر سعید و ایام تنهائی خودمو سعید افتادم
سعید ادامه داد دختر خوب و نجیبی هست در این مدت همه جوره نظارت داشتم و چیزی که اعتقادمو نسبت به مریم خدشه دار کنه ندیدم
سعید ازم خواست تا به خواستگاری مریم بریم و من با خوشحالی تمام استقبال کردم و از همه مهمتر خودم را در چهارچوب براورده شدن ارزویم که داماد کردن سعید بود میدیدم
روز خواستگاری منو سعید حسابی خوش تیپ کردیم با گل و شیرینی رفتیم خواستگاری اخه اخلاق سعید که روی سر و وضعش وسواس داشت رو منم تاثیر گذاشته بود
خانه مریم در یکی از محله های پائین شهر بود جائی که ما قبلا بودیم تمام کوچه ها منو یاد ایام بدبختی و تنهائی هایمان میانداخت
سعیدو که خوشحال میدیدم خوشحالو راضی قدم بر میداشتم خانه ای محقر اما با صفا پدرو دختر مهربان و دوست داشتنی بودند به حدی که در همان جلسه اول
با پدرش رفیق شدم سعید و مریم حرفاشئنو به هم زدن و خلاصه قرار شد با هم ازدواج کنن روز موعود فرا رسید همه چی برای جشن و برپائی مجلل ترین عروسی فراهم بودسعید رفت دنبال مریم تا اونو از آرایشگاه بیاره تا عقد بشن منو پدر مریم هم میزبان مهمانها بودیم برای لحظه ای دیدم چشمان پدر مریم از اشک لبریز شده
.دست روی شانه اش زدم و گفتم چی شده رفیق دلتنگ دخترت شدی حالا بذار بره بعد لبخندی زد و گفت مریم از حالا به بعد دختر شما هست و من
گفتم خوب اینکه درست امامنظور اصلیت چیه حرف دلتو بزن اتفاقی افتاده؟؟؟؟ پدر مریم حرفی زد که من داغون شدم
اون از بیماری خودش که چند صباحی بیشتر زنده نمیمونه حرف زد پدر مریم سرطان خون داشت و امیدی به زنده ماندنش نبود دکترا گفته بودند شاید چند ماه شایدم چند هفته
پدر مریم اون شب مریم و به من و پسرم سپرد و گفت ازش مراقبت کنید گفت که با چه خون جگری مریم و بزرگ کرده
منم لبخندی با بغض زدم و گفتم بیخیال رفیق عمر دست خداونده این دکترا عادت کردن همه چیو بزرگ جلوه بدن تو پدر مریمی خودت هم موظفی مراقبش باشی فهمیدی؟
اما پدر مریم حال درستی نداشت ازم قول خواست گفت قول بده از مریم مراقبت کنی منم گفتم باشه باشه باشه حالا راضی شدی بیا بریم به مهمانها برسیم که الان
عروس و داماد میان و خوب نیست مریم چشمان پدرشو اشکالود ببینه در حالی که چشم انتظار سعید و مریم بودیم روزگار صفحه ای از زندگی را که غم بود و
دلواپسی در برابر دیدگاننمان باز کردتلفن زنگ خورد در همان لحظه احساس بدی کردم و دلشوره گرفتم با ترس و لرز گوشی تلفنو برداشتمالو منزل آقای تقوائی .. من از بیمارستان تماس میگیرم دیگه هیچی نفهمیدم اتاق دور سرم چرخید وقتی سعید و مریم از آرایشگاه به سمت خانه میامدن
در راه با کامیونی که راننده اش مست بود تصادف میکنن سعید از ناحیه پا دچار ناراحتی شده بود ولی مریم بیهوش و خون آلود بود
پدر مریم که حال درستی نداشت با شنیدن این خبر سکته کرد و اونو به بیمارستان منتقل کردن مریم هم بعد یه عمل جراحی سخت در کما بود و دکترا امیدی به زنده ماندنش نداشتن
سعید از هر دو پا فلج شده بود اما نداشتن پا برای سعید راحت تر از نداشتن مریم بود پدر مریم که تاب دیدن دخترشو در آن وضعیت نداشت زودتر از
آنچه دکترا تخمین زده بودن با دنیا خداحافظی کرد اما در آخرین نفسهایش مریمو به من و سعید سپرد و گفت مریمو نجات بدین اون حق زندگی و خوشبخت شدن را دارد مریمو نجات بدیندر همان مدت کوتاه من ده سال پیر شدم دیدن پسرم روی صندلی چرخ دار دیدن دختری که قرار بود عروسم باشه و دخترم نیز شده بوددر چنان حالی که بیهوش
چون فرشته ها روی تخت خوابیده بود عذابم میداد سعید توجه ای به پاهاش نداشت فقط به مریم نگاه میکرد و اشک میریختپیرمرد شروع به گریستن کرد و من پابه پای حرفای پیرمرد گریه میکردم با بغض گفتم و در آخر آقا سعید طبیب دل دردمندارو برای درمان عزیزترین کس زندگیش پیدا کرد و حالا اومده
تا این طبیب دلسوز گل باغ زندگیشو از طوفان درد و رنج نجات بده پیرمرد گفت آره دخترم روزی که سعید بالا سر مریم اشک میریخت و ازش التماس میکرد که ترکش نکنه از گردن مریم چیزی افتاد رو زمین وقتی سعید خم شد که ببینه چی بوده بلند بلند گریه کرد طوری که در آنهمه مدت اینطور گریستنش را ندیده بودمپلاکی از طلا که روی ان نوشته شده بود امام رضا همون لحظه سعید شتابزده و با اشک ازم خواست که بیائیم اینجا و شفای مریم و از خود اقا بطلبیم
دیگه اشک امانمو بریده بود نمیتوانستم حرفی بزنم به اینهمه احساس پاک قبطه میخوردم اما از ته دل غمگین بودم برای سعید برای مریم برای خوشبختیشون
که داشت از دست میرفت برای زندگیشون که داشت خراب میشد اونم به خاطر که راننده مست که همه چیزو خراب کرده بود
در دلم به همه بدو بیراه میگفتم چون دلم واقعا برای سعید و مریم میسوخت پیرمرد سرش را مابین دستانش گرفته بود و میگریست
صدای همهمه ای مارو به خودمان آورد سعید را فراموش کرده بودیم خدایا چه اتفاقی افتاده اونجا دم پنجره فولاد چه خبر شده خدایا پس سعید کجاس؟
پیرمرد با عجله دوید طوری که به زمین خورد اما با کمک من دوباره بلند شد و به سمت پسرش دوید نمیدانستم چه کنم خیلی شلوغ شده بود نمیتوانستم سعیدو پیدا کنم
خدایا چه بلائی سرش آمده بود دیدم سعید از روی صندلی افتاده و دستانش را به پنجره گرفته و فریاد میزنه آقا دیگه نمیتونم تورا به خدا شما بیائید شما بیائید
انگار کسیو صدا میزد انگار التماس گرفتن چیزیو از آقا میکرد هیچکس نمی فهمید سعید از چی داره حرف میزنه اما تلاش سعید برای ایستادن روی پاهاش همه مارو به وجد آورده بود
پیرمرد به پسرش کمک میکرد انگار سعید داشت روی پاهای خودش می ایستاد همه فریاد میزدن من سعی میکردم جمعیت و از دور سعید و پدرش دور کنم که سعید اسیب نبینه
خدایا باور نمیکردم اما اون ایستاده بود و فریاد میزد گرفتم گرفتم اما اون از چی حرف میزد؟؟؟ خدایا باور نمیکردم اما سعید شفا پیدا کرده بود وقتی سعید به خودش اومد باور
نمیکرد روی پاهای خودش ایستاده منو پیرمرد سعید و از جمعیت دور کردیم خادمین آقا کمکمون کردن تا اسیبی نبینیم به اتاقکی که مخصوص خادم آقا بود رفتیمسعید گفت میتونم یه تلفن بزنم و خادم با مهربانی گفت البته منو پیرمرد از سکوت سعید تعجب میکردیم سعید باز هم پاهایش را نمیدید اون دنبال دیدن کس دیگری بود
الو بیمارستان. میخواستم حال مریضمون و بپرسم خانوم مریم مولائی و بعد سعید فریاد زد خدایا شکرت خدایا شکرت
بعد دوان دوان به حیاط حرم رفت و رو به امام رضا گفت آقا یه دنیا ممنونم آقا ممنونم سعید مینشست و بلند میشد مینشست و زمین و میبوسید و از اقا تشکر میکرد
من و پیرمرد رفتیم کنار سعید و سعید بدون اینکه از من که کی هستم و اونجا چه میکنم حرفی بزنه گفت بابا میدونی چی شد؟ پیرمرد گریه میکرد با تکان سر فهماند که
نه سعید میخندید از ته دل بلند بلند گفت آقا بهم گفت میخوائی شفای مریم بگیری؟ گفتم بله مولای من گفت خوب بیا بگیر تو دستمه بلند شو از دستم بگیر
اما من هر چی خودمو به جلو خم میکرده دستان مبارک و نورانی اقا بالاتر میرفت و من برای گرفتن دست آقا و شفای مریم از صندلی جدا میشدم اما درد داشتم
اما آقا میگفت باید خودت بیائی و من جلو نمیام نمیدانم چرا در ان لحظه کسی دور و برمان نبود فقط من بودم و اقا خواب بود یا بیداری اما واقعی بود
من آقا رو دیدم آقا برگه شفای مریم و در دست داشت و من گرفتم اشکهایم بند نمی آمد خدارو شکر میکردم به گنبد زرین نگاه کردم آقا جون ممنونم آقا جون واقعا ممنونم
بعد به سعید و نگاه پر از شوقش نگاه کردم و گفتم آقا سعید خیلی خوشحالم که امام رضا بهمه ثابت کرد طبیب حاذقی هست سعید که تا اون لحظه منو ندیده بود و
اطلاعی از حرفای منو پدرش نداشت با تعجب به من نگاه کرد و گفت شما؟ خنده ای کردم و گفتم یه آدم فضول پیرمرد لبخندی زد و گفت این چه حرفیه دخترم
سعید جان بعدا برات تعریف میکنم حسابی خوشحال شده بودم انگار این من بودم که حاجتمو گرفته بودم خواستم خداحافظی کنم که پیرمرد صدام زدو گفت
دخترم میتونم شماره یا آدرسی ازت داشته باشم ؟ گفتم البته اما میتونم بپرسم چرا؟ گفت یعنی عروسی برادرت نمیخوایی شرکت کنی؟ با خوشحالی گفتم چراکه نه حتما
البته ما دو نفریم منظورم شوهرم هست اشکالی که نداره؟ پیرمرد خند ه ای کرده گفت شما با همه فامیلاتون دعوتین مگه نه سعید؟ طفلی سعید که از همه جا بیخبر بودبا تعجب منو نگاه میکرد و گفت: چی؟ آهان بله بله دعوتین همتون دعوتین منو پیرمرد از حالت سعید حسابی خندمون گرفته بود هیچوقت فراموش نمیکنم لحظه ایوکه
چشمانش را به گنبد طلائی دوخته بود باورش نمیشد اما حقیقت داشت درست تو حیاط حرم ایستاده بود و پرواز کبوترهارا بر فراز گنبد زرین نظاره میکرد و بی امان میگریست.سعید هم شفای خودش را گرفته بود وهم شفای مریم شریک زندگیش را آقا شفای هردوی اونارو با کرامت تمام داده بود
.صورتم خیس اشک بود نگاهی به محمد همسرم انداختم باورم نمیشداما اون هم داشت گریه میکرد آقا جون منتظرمون باش که داریم میائیم اما اینبار با هم نه تنها
از مهرنوش کیانی شاد
دو فرشته ی مسافر برای گذراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروتمند فرود آمدند . این خانواده رفتار نامناسبی داشتند
و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند
فرشته ی پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی که فرشته ی جوان از او پرسید :
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده ی فقیر ولی مهمان نواز رفتند .
پس از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتندفرشته ی جوان عصبانی شد و از فرشته ی پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ خانواده ی قبلی همه چیز داشتند
ولی با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد
همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم
آیا شیطان وجود دارد؟
آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد
همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون
که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه وخرافه ای بیش نیست شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم
استاد پاسخ داد: "البته شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارداستاد پاسخ داد
این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد
جوان خندیدند مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی
که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعهآزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند
و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد .
سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد
نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده
از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.
اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند
و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟
تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟
تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد در آخر مرد جوان
از استاد پرسیدآقا, شیطان وجود دارد؟ زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم.
ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود.او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر
هیچ چیزی به جز شیطان نیست و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد
تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر
عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید..کوچه حسابی چراغانی شده بود،علی رو به دوستانش کردو گفت :بچه ها نگاه کنید ببینید چه خبره ؟
مثل اینکه تو کوچه مان عروسی داریم وهمگی خندیدند و علی گفت : الهی هر دوی آنها (عروس و داماد )خوشبخت بشوند
همینطور نزدیکتر که شدند علی دید جلوی درب خانه دوست دخترش سیما برو بیائی هست رو به حمیده خانوم سئوال کرداینجاچه خبره؟ وحمیده خانوم گفت :علی جان امشب عروسی سیما دخترآقای ....است . علی با شنیدن این جمله سرش گیج رفت و از خود بیخود شدنمیدونست بکدوم طرف بره . نمیدونست با کی حرف بزنه .نمیتوانست رو به جمعیت فریاد بزنه که ای جماعت این سیما تمام جون منه،
عمر منه،پاره ای از وجود منه ،هنوز داغی بوسه هایش را بر روی لبانم احساس میکنم به هیچ وج راضی نیستم
او را از دست بدهم ا ما چه فایده !!!!! بیان این جملات مساوی با آبروی سیما بود آخه چطور راضی شد با کسی غیر از من ازدواج کنه ، مگر اون نبود که میگفت :علی جان اگر تو نباشی من میمیرم علی زندگی بدون تویعنی صفر ویک ثانیه هم زنده نخواهم بود پس چی شد ؟سر درد شدیدی علی را فراگرفته بود سریعا به خونه رفت وگوشه ای از اتاقش کز کرد و
دامن غم بغل کرد به گونه ای که دنیا به آخر رسیده است لحظه ای بعد زنگ تلفن به صدا در اومد علی گوشی را برداشت و صدائی لرزان
وغمگین همراه با گریه سلام کرد .علی جان سلام،عزیزم سلام، ای تمام وجودم ای هستی من سلام
اگر بدونی که چی دارم می کشم غم تمام وجودم را گرفته و تو لحظه ای از کنار پرده چشمم عبور نمی کنه و و و و .........علی همچنان گوش
می کرد ولی بغض گلویش مجالی برای صحبت او باقی نگذاشته بود زبانش سنگین و قلبش از طپش ایستاده بود قادر به صحبت کردن نبود ولی
باورش نمی شد که سیما را داره از دست میده ،بالاخره به حرف اومد وگفت سیما ، سیما، سیما ، آخه تو چطور ............. که ناگهان سیما
حرف علی رو قطع کرد وگفت :خواهش میکنم بقیه اش را نگو ،من خودم می دونم ولی بخدا تقصیر من نبود پدرم منو مجبور کرد که با پسر
یکی از دوستانش ازدواج کنم چند شب پیش خونه ی ما جهنم بود هر چی با پدرم بحث کردم فایده ای نداشت و او مدام میگفت :من به دوستم قول
دادم که تو را به عقد پسرش در می آورم ومن هم از شرم جرات گفتن حقایق را برای پدرم نداشتم تا به اون بگم که من علی پسر همسایه
امان را دوست دارم و نهایتا برخلاف میل باطنی ام تن به این ازدواج دادم و مطمئن باش من هرجا که باشم فراموش نمی کنم که عشق را باتو
آموختم وبی توآنرا به فراموشی خواهم سپرد علی چیزی برای گفتن نداشت زبانش سنگین شده بود و با گفتن این جمله که الهی خوشبخت بشی
گوشی تلفن را قطع کردعلی دوست داشت خود کشی کنه ولی شهامتش را نداشت و به گوشه ای خزید و پتو رو سرش کشید و آرام آرام گریست
مثل قدیما وقتی ازش باخبر میشم یه دنیا خوشحال میشم هر وقتم که نیست دعا میکنم خدا هر جوری که شده منو از حالش باخبر کنه خلاصه اینکه همیشه دلواپسشم
.همیشه با جون و دل به حرفاش گوش میدم و با خنده هاش می خندم و با گریه هاش گریه میکنم واسه اهداف و ارزوهاش احترام قائلم و پا به پاش همراهیش میکنم
و به قلب پاک و مهربونش امید میدم وقتی با هیجان و یه دنیا امید از تلاشش واسه اهداف زندگیش حرف میزنه خوشحال میشم و براش دعا میکنم تا به ارزوهاش برسهوقتی رویاهاشو برام تعریف میکنه لذت میبرم و به اینهمه پاکی و صداقت قبطه میخورم و تعبیر همه خواباو رویاهاشو به خیر و شادی منتهی میکنم
همیشه به صداقت دونه دونه حرفاش ایمان دارم و میدونم هیچوقت واسه خوش کردن دلی دروغ نمیگه حتی نمیدونم آدرس خونش کجاست بهش اعتماد دارم
و هیچوقت نخواستم امتحانش کنم که -----------اینارو روزی هزار بار با خودم مرور میکنم که دلم غمگین نشه اما حقیقت امر اینه دلم خیلی گرفتهاز همین آدمی که یه دنیا بهش امید و ایمان و اعتماد دارم همیشه بین حرفاش منتظر شنیدن بزرگترین ارزوش بودم همیشه بین اهداف و آرزوهاش دنبال خودم گشتم
همیشه منتظر بودم ببینم کی به قولش وفا میکنه اصلا حرفی در موردش میزنه؟؟؟ روند زندگیشو نگاه میکنم خیلی خوبه سرش حسابی شلوغه
از یه طرف درس از طرفی علاقه مندی های دیگه زندگیشو دنبال میکنه خوشحالم درسته خالی از منه اما بازم خوشحالم هرچند دیگه از حرفا و جوکائی که میگه خندم نمیگیره هر چند به صداقت بعضی حرفاش شک میکنم و احساس میکنم از حرفای خودم برداشت میکنه و به خودم بر میگردونه و خیلی وقتا حتی دروغ میگه اینو احساس میکنم اما با همه اینا وقتی نیست به اندازه گذشته دل نگرونش میشم و خدا میدونه وقتی ناراحته من بیشتر ناراحتم.و براش دعا میکنم راست یا دروغ وقتی میگه حالش بد بوده گریم میگیره طاقت شنیدن حرفی که به ناراحتی ربط پیدا کنه و به اون مربوط شه ندارم نمیدونم شاید زیادی ساده ام شایدم زیادی احساساتیم نمیدونم اسمش چیه اما فقط اینو باور دارم که وقتی کسی به خدا و پیغمبرش قسم میخوره عواقب شکستن قسمشو میدونه پس حماقت نمیکنهووقتی کسی میبینه طرفش هیچی ازش نخواست جز اینکه سالم و پاک باشه دیگه چرا باید همینم دریغ کنه؟
نه منکه باور نمیکنم یه همچین آدمی باشه که بخواد دلیو بازی بده و سر کار بذاره منکه باور نمیکنم درسته از قولش خیلی وقته گذشته درسته رفت به راحتی دلمو شکست
با اینکه ازش خواهش کرده بودم هیچوقت دلمو نشکونه اما جلوی چشم همگان دلیو که به سادگی و پاکیش داده بودم شکستبذار یه چیزیو بهت بگم من هیچوقت مجبورش نکردم منو دوست داشته باشه و یا بیاد تا برای همیشه برای هم باشیم چراکه اینجوری اندازه ارزنم ارزش نداره
هرچی بود خودش خواست و خودش گفت من حتی از خدا هم یه همچین چیزیو نخواستم آخه میدونم نباید به زور از خدا چیزیو بخوائیم
اگه صلاح باشه خودش شرایطشو جور میکنه اما چیزی که دلمو میسوزونه اینه که برای هر هدفی قدم بر میداره الا من امید میده اما چیزی نمیبینم قول میده اما سالها میگذره از اینکه عروسک باشم تا هروقت خواست سراغم بیاد متنفرم و من آدم عروسکی هیچکسی نیستم اینو میخوام اونم بدونه خیلی تغییر کردهشاید خودش قبول نکنه اما من میدونم که اون آدم سابق نیست اینو میتونم لمس کنم که بود و نبودم براش فرقی نمیکنه و حتی اگه برای همیشه برم
بازم اب از آب تکون نمیخوره وبراش چیزی تغییر نمیکنه اینو از اونجا میگم که طاقت نصفه روز دوریمو نداشت اما الان یه هفته چیزی نیست بهانه ها انقدر راحت جور میشن که به راحتی میتونن توجیهش کننتو بگو معنی عشق و دوست داشتن اینه ؟ که با گذشت زمان همه چی عادی بشه و سردی بشینه اگه عاشق بودن اینه نمیخوام عاشق باشم
و اگه زندگی کردن وازدواج اینه که برای هم عادی بشیم حاضرم تنها بمونم تا به وقتش در تنهائی بمیرم
آن جا که خدا هست!!!!!!!!!
یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید
اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهمملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم
چگونه به خدا برسم؟
لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟
لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند .
کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن .
وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد :
(سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد .
اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ،
می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)
خدا همه جا هست!!!!!
مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد
چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟
-
اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد
.
روزگاری بود که کودکی شبها در خواب، یک پری آسمانی را میدید. پری زیبا رو او را نوازش میکرد،
او را در آغوش میکشید و ساعتها با او بازی میکرد. پری غمهای پسر را از دلش میشست و به او شادی میداد.
روزگار همینطور میگذشت و پسر بزرگتر میشد. تا اینکه شبی پری به خواب او آمد. خم شد و او را بوسید
و به او گفت که " دیگر نمیتوانم زیاد با تو باشم، تو دیگر داری بزرگ میشوی اما بعدا دوباره سراغت می آیم...
می آیم و دوباره به تو شادی خواهم داد و باز در آغوشت خواهم کشید . پسرک بزرگ و بالغ شد پس از
دبیرستان در رشته کامپیوتر اینجینرینگ مشغول تحصیل شد. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه در شرکتی
مشغول به کار شد و یک زندگی پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در این مدت کم کم پری را فراموش کرد.
سالها رؤیایی ندید و چسبید به واقعیت، زندگی برایش بی روح و خسته کننده شد و او تبدیل شد به یک ماشین .
اما یک شب که خسته و افسرده از سر کار برمیگشت، به خانه که رسید و لباس هایش را در آورد،
از اتاق خوابش صدای آواز آشنایی شنید. صدای دلنشین پری، غرق شادیاش کرد. خوشحال و خندان
به سمت اتاق شتافت و آنجا پری با لبخند بهشتی همیشگیاش از او استقبال کرد. اما اینبار چشمان پری
فقط مهربان نبود، بلکه اینبار علاوه بر محبت، آکنده از عشق و شهوت بود.
آه... سلام عزیز دل من، چه بزرگ شدهای، یادت هست آن روز که تو را به خدا سپردم قولی به تو دادم؟
امروز آمدهام که باز هم به تو آن شادیای را بدهم که دوست داری. " بعد بلند شد و به طرف او آمد.
صورتش را نوازش کرد، او را بوسید و در آغوشش کشید. با هم نشستند وساعتها به تغزل مشغول بودند.
اما در یک لحظه سکوت، ناگهان جوان به فکر فرو رفت؛ " من که در را قفل کرده بودم!. این زن از کجا وارد شده؟
از پنجره که وارد نشده است، چون حتی یک مرد هم نمیتواند از پنجره یک آپارتمان در طبقه بیستم وارد آن شود. "
با خود فکر کرد که حتما دارد خواب میبیند. اما این زن، نوازشها، آن بوسه... همه واقعیتر از آن بود که رؤیا باشد.
برای اینکه مطمئن شود به صورت خود سیلی آرامی زد. در این لحظه ناگهان چشمان پری پر از آب شد
و نگاه غضبناکی به مرد انداخت. " حالا دیگر مرا باور نمیکنی؟ در تمام دوران کودکی ات حتی یک بار هم سعی نکردی
از رؤیای من بیرون بیایی، اما حالا دیگر دیدار من آنقدر برایت بی ارزش شده که حاضری برای خلاصی از آن
به خودت سیلی بزنی . پسرک جواب داد " یک رؤیا هر چقدر هم که زیبا باشد، باز هم یک رؤیا است
" میدانستم آنقدر در آن واقعیت بی معنی غرق شده ای که مرا فراموش کردهای. اما امیدوار بودم بتوان نجاتت داد،
که تو با آن سیلی نا امیدم کردی. این رؤیا، هر چه بود از واقعیت تو خیلی بهتر بود. اما افسوس که تو آن را باور نکردی
و هرگز دوباره باور نخواهی کرد. برای همین هرگز پیش تو باز نخواهم گشت."
پری از جایش برخواست. پسر که تازه داشت میفهمید چه بلایی سر خودش آورده گفت " مرا ببخش، مرا تنها مگذار... "
اما پری از او رو برگرداند و به سمت در رفت. پسر به دنبال او دوید و دستش را کشید. اما پری برگشت و محکم به او سیلی زد.
و پسر در اتاقش از خواب پرید. سر جایش نشست و زار زار گریه سر داد. و از آن پس هر شب که میخواست بخوابد
با چشمان خیس به بستر میرفت و هر روز صبح با حسرت از خواب برمیخواست. اما پری هرگز برنگشت...............
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید لذا من با این کوچکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
!خداوند پاسخ داد از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته او او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه
.اما من اینجا در بهشت کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند
.هر روز به تو لبخند خواهد زد و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نم دانم ؟
!خداوند اورا نوازش کرد و گفت فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد
و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی کودک با ناراحتی گفت وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟اما خدا برای این سوال هم پاسخ داشت فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی
.کودک سرش را برگرداند و پرسید شنیده ام در زمین آدمهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد ما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
.خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت اگرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود
.در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهائی از زمین شنیده میشد کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید
خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی اورا مادر صدا کنی
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت
دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، . بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را.
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را . شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.
حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت
فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
من کاری با کسی ندارم، میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند جوابش را ندادم
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن
زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورنداز شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبودجعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،
نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم .
میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبودبلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.آن وقت نشستم و های های گریه کردم.
اشکهایم که تمام شد، و همان جا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.شیطان از کار خود دست می کشد؟
روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی ، شهوت ، نفرت ، خشم ، آز ،
حسادت ، قدرت طلبی و دیگر شرارت ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می رسید ،بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد کسی از او پرسید : " این وسیله چیست ؟ شیطان پاسخ داد :
این نومیدی و افسردگی آن مرد با حیرت گفت : " چرا این قدر گران است؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد :
چون این موثرترین وسیله ی من است. هر گاه سایر ابزارم بی اثر می شوند ، فقط با این وسیله می توانم در قلب انسانرخنه کنم و کارم را به انجام برسانم اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی ، دلسردی و اندوه وادارم ، می توانم
با او هر آنچه می خواهم بکنم من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به کار برده ام ، به همین دلیل اینقدر کهنه است .
راست گفته اند که شیطان دو ترفند اساسی دارد که یکی از آنها نومید کردن ماست به این طریق دست کم مدتی نمی توانیم
برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم ترفند شیطانی دیگر تردید افکندن در وجود ماست
تا رشته ی ایمانمان که ما را به خدا متصل میکند ، گسسته شود
مرد جوانی که مربی شنا بود و دارنده چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت و چیزهائی که در باره خداوند
ومذهب میشنید مسخره می کرد یکی از شبا مرد جوان به استخرسر پوشیده آموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود
ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد
تا درون استخر شیرجه رود ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرداحساس عجیبی تمام وجودش را گرفت
. از پله ها پائین اومد و به سمت کلید برق رفت چراغها رو روشن کردآب استخر برای تعمیر خالی شده بود.